سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: "فقط چند تا درخت با مرگ فاصله داشتم. کافی بود پا بگذارم به فرار یا کار احمقانه دیگری بکنم تا آن روانی حسابم را برسد. حتم داشتم این بار دیگر گلولهاش دور و برم نمیخورد. بی خود نبود آن طوری مثل نعش، پای آن تپه، میان برفها افتاده بودم. بار سومی که آن "صید" روانی به طرفم شلیک کرد، مثل تو فیلمها خودم را از بالای تپه پرت کردم پایین و منتظر یک موقعیت خوب شدم. نمیدانم چرا حالا جلو نمیآمد. فکر کنم جایی بی درختها بی حرکت ایستاده بود و همین طور زل زده بود به من. چیزی که پیدا نبود: شب بی چیز و دست خالیای بود: نه ماه بود و نه ستارهای و نه حتی لکه ابری بی کار."
این آغاز رمانیاست با عنوان "بالزنها"، که به تازگی در نشر ققنوس منتشر شده است. رمانی تأمل برانگیز و به معنای اخص کلمه بدیع که ذهنیت مخاطبِ آثار کاتب را تا حدود زیادی نسبت به آثار پیشین این نویسنده برهم میزند.
محمدرضا کاتب متولد ۱۳۴۵است. او نوشتن را از سنین نوجوانی آغاز کرد. در ابتدا برای کودکان و نوجوانان مینوشت اما از ابتدای دهه ۷۰ رو به ادبیات بزرگسال آورد که حاصل آن تا امروز چندین رمان، مجموعه داستان و جوایز ادبی و سینمایی بسیار از جشنوارههای مختلف است. برخی از رمان های او عبارتند از "پری در آبگینه"، "دوشنبههای آبیماه"، "آمدهام؟ شاید!!"، "هیس"، "پستی"، "وقت تقصیر"، "آفتابپرست نازنین"، "رامکننده"، "بیترسی"، "چشمهایم آبی بود"، "لمس"و...
محمد رضا کاتب در این گفت و گو به ما میگوید: "در رمان "بالزنها" به این مسئله اشاره شده است که چگونه انسان تبدیل به آن چیزی میشود که دارد تماشایش میکند و آن را به خوبی میبیند. چون ما چیزهایی را لمس میکنیم و میفهمیم که تکهای از خود ما هستند و در درون ما زندگی میکنند. حتی میشود گفت که آن چیزها آن قدرکه درون ما زندگی میکنند آن بیرون زندگی نمیکنند. "
مشروح این گفت و گو را میخوانید:
امروز ما با آثار فراوانی چه در ادبیات و چه مثلا در سینما و سایر هنرها رو به رو هستیم که فقط یک سطح دارند. مثلا کاری رئال هستند ودغدغه ی مسائل اجتماعی دارند یا... سوال این جاست پس چه دلیلی دارد که ما امروز ساحت ها ولایه های مختلف را در آثارمان لحاظ میکنیم؟
هر دورهای مختصاتی دارد که برای نشان دادن آن باید ابزارهای مورد نظرش را پیدا کنیم. این جزیی از وظایف هنرمندان ونویسندگان هر دوره ای است. و برای نشان دادن کامل تکههای دور از خودمان در این زمان ما باید با ابزار های جور واجور، ساحتهای مختلفمان را کنار هم قرار بدهیم تا بتوانیم به چهرهی کامل خودمان و جهان بین ساحتی مان دست پیدا کنیم. ما الان در دهه 30 یا اروپای 100سال پیش نیستیم که همان نسخههای کهنه را باز برای ادبیاتمان بپیچیم. دوستانی که این گونه فکر میکنند در گذشته جا ماندهاند و باید یک توک پا تشریف بیاورند به امروز.
جهان امروز ما شبیه پازلی لغزنده و بی شکل است که میتواند هر شکلی را در خودش جا بدهد. دیگر امروز یک تکه کوچک واغراق شده ما نمیتواند تمام ما را نمایندگی کند. و اگر ما چشممان را ببندیم و مثل گذشته بگوییم فقط این تکه کوچک هستیم خودمان را دست انداختهایم. واقعیت، فرا واقعیت، متافیزیک و... اینها همه جزیی از ما هستند و درون ما زندگی میکنند، فقط باید بهشان فرصت بدهیم تا خودشان را به ما نشان بدهند. نمیتوانیم فقط به یک تکهمان بسنده کنیم و باقی تکههایمان را ندیده بگیریم. ازآن سو همه تکههامان هم در یک لایه و ساحت نمیگنجند و اگر هم به زور بگنجند نمیتوانند کنار هم به خوبی رشد کنند و به بلوغ برسند.
ما سر یک شاهراه گیر افتادهایم. از یک طرف نمیتوانیم تکههایمان را از خودمان جدا کنیم و مثلا بگوییم همه چیز خلاصه میشود در یک نوع واقعیت. چون امروز ما با واقعیتهای بی شماری رو به رو هستیم. و وقتی میگوییم واقعیت، منظورهرکسی یک جور واقعیت است. و هر چیز دیگری هم که بگوییم اشاره به یک نوع آن داریم و بقیه را حذف میکنیم. پس دیگر نمیتوانیم به سادگی تکههای خودمان را ندیده بگیریم. از آن طرف هم همه تکههایمان در یک لایه و بستر نمیگنجند. پس چاره ای نداریم به جز آن که در سطحها ولایههای مختلف تکه پارهها خودمان را یک جوری جا بدهیم. و هر چه اثرمان لایهها و سطوح بیشتری داشته باشد میتوانیم به تکههای بیشتری از خودمان اشاره کنیم، و هر تکه از خودمان را که حذف کنیم قسمتی از روح وجسم مان را حذف کردیم.
چه چیز باعث میشود که ادبیات یا سینمای ما این طور قطبی بشود وهمه آثاردر یک دوره به سمت و سوی خاصی تمایل پیدا کنند؟
ممکن است بخشی از این تمایل ها به بد فهمی ما برگردد. اشتباه میفهمیم و به روی خودمان هم نمیآوریم، و حتما بخشی از این هجومها هم در سایهی تقلیدهای بیپایه واساس ماست. کسی که خودش را قبول ندارد چارهای جز تقلید کردن از دیگران ندارد، و بخشی از این قضیه هم برمیگردد به موجهای هر دوره که میآیند و همراه خودشان نیازها وخواستهایی را میآورند وبعد میروند و آوردههاشان را هم با خودشان میبرند.
هنرمندان گاه نا خود آگاه وگاه به ناچار تسلیم این موج ها میشوند و تن میدهند به شرایطشان تا بتوانند حضور خود را حفظ کنند. هر دورهای صفات وخصلتهای پر رنگی دارد. گاه چنان واقعیتها یا ایدهآلها و... سنگینی میکند روی شانههای آدمهای آن دوره که همه چیزشان را تحت تاثیر قرار میدهد، و آن آدم نمیتواند خودش را از زیر آن بار بیرون بکشد وحاصلش آن میشود که آثاری پدید میآیند که تاریخ مصرف دارند و البته عمر کوتاهی، چون خصلت موج ها این است که پر فشار هستند و عمر کوتاهی دارند.
خیلی زود آن دوران و فشارهای خاصش تمام میشود و میرود و فشارها و بارهای دیگری از راه میرسند و همراه خودشان نیازهای تازهای را میآورند. فاصله موجها امروزه به دلیلهای زیادی کوتاه شده است. این باعث شده فاصله نسلها هم کوتاه شود. گاهی میبینید فاصله یک نسل با نسل قبلیاش یک دهه است، و بچههای ابتدای یک دهه با بچههای انتهای آن دهه نیازها وافکار متفاوتی دارند، یا نیازهاشان به صورت متفاوتی ظهور میکند. به همین دلیل خود آنها راهم میشود در دو بخش متفاوت دسته بندی کرد. این اتفاقها کار هنرمندانی را که در پی مخاطبانشان راه افتادهاند سخت میکند، چون اینها نمیدانند در این میدان طرف کی را بگیرند و دنبال کی راه بیفتند. یا مجبور میشوند دنبال گروههای بزرگتر راه بیفتند یا دست روی چیزهایی بگذارند که فکر میکنند گروههای متفاوت را هنوز میتواند جلب کند.
اگر ما صرفا زیر سایه موجها و صفات زود گذر دورانمان بایستیم عمر آثار مان را کوتاه میکنیم. دست کم باید تلاش خودمان را بکنیم واگر یک چشم مان به حال مخاطب و مسائل زود گذرش است، یک چشممان هم به آینده و انسان در اندازه واقعی ونیازهای همیشگیاش باشد. راه افتادن به دنبال نیازهای روزمره مخاطب باعث میشود هنرمند همیشه از او یک قدم عقبتر باشد و نداند به کجا می خواهد برود و مقصد بعدی کجاست.
در این کتاب شما مرا یاد نویسندگان مدرن میاندازید... مثلا فرانتس کافکا... یا به دلیل جهان تماتیک "بالزنها" بکت را به خاطرم میآورید که البته نمیتوان صرفامدرن به حسابش آورد... روی سخنم اما پر رنگی همین وجه است در "بالزنها" شما را پیشتر این طور نخوانده بودم. شما در این رمان ریسک کردید... ریسک این که این رمانم ممکن است پیچیده باشد و مخاطب با آن ارتباط برقرار نکند... اگر بعضی از کتابهای قبلیتان هم، مثلا هیس اثری تجربی قلمداد کنیم، تا این حد به نظرم جهان ویژه و خاص خودش را نداشت و ارتباط گرفتن با آن راحت تر بود؟
پیچیده بودن این دست آثار آن قدر که به مخاطب وجهان شخصی ومسائلش مربوط میشود به خود رمان یا فیلم ونمایش مربوط نمیشود. این نوع آثار مخاطب رابه وسیله شگردهایش از مصرف کننده به تولید کننده تبدیل میکند. اجزای این آثار مخاطب را وادار میکند دست به عمل بزند و شروع کند. مخاطب این آثار مثل تماشاچیای است که سرگرم تماشای چیزی است و ناگاه تبدیل به تماشای خودش میشود. تبدیل به چیزی میشود که دارد تماشایش میکند، و مسئله روبه رویش مسئله او میشود و باز معلوم نمیشود چطور او تبدیل به مسئلهاش میشود. در رمان "بالزنها" به این مسئله اشاره شده است که چگونه انسان تبدیل به آن چیزی میشود که دارد تماشایش میکند و آن را به خوبی میبیند. چون ما چیزهایی را لمس میکنیم و میفهمیم که تکهای از خود ما هستند ودر درون ما زندگی میکنند.
حتی میشود گفت که آن چیزها آن قدرکه درون ما زندگی میکنند آن بیرون زندگی نمیکنند. تا چیزی جزیی از ما نشود، نه آن را میبینیم و نه درکش میکنیم. پس وقتی چیزی را میان این همه ابهام و مه میبینیم پس داریم به تکه ای از خودمان دست پیدا میکنیم یا به آن تبدیل می شویم. بخش اعظمی از پیچیدگی این دست آثار هم همین جا رخ میدهد. هر چقدر اندوخته فکری و مسئلههای یک مخاطب بیشتر باشد این آثار برای او سختتر خواهد بود. خیلی از حکایتهای ادبیات کهن ما همین ویژ گی را دارند. یک نوجوان آن حکایت را میخواند و از آن لذت میبرد و سرگرم میشود، و یک حکیم یا فیلسوف با همان حکایت مدتها در گیر است و نمیتواند بزرگی و معناهای فراوان آن را هضم کند.
واقعیت ماجرا چیست؟ کدام شان برداشتی درستتردارند؛ آن نوجوان یا آن حکیم. این نوع آثار هم همین طورند. چون آن آدمی که اندوخته و تجربه بیشتری دارد لایه های بیشتری از آن را میبیند و با جهانش به بهانه آن اثر وارد گفتوگو می شود. یعنی دراین آثار بر خلاف آن چه گفته میشود تقابل مخاطب و اثر نیست، بلکه تقابل مخاطب با خودش است. تو با خودت درمکانی که وجود ندارد و در زمانی که آن هم وجود ندارد با موجودی رو به رو میشوی و زل میزنی به چشمهای آن موجود که خودت هستی، چون میخواهی بفهمی چه در سر او میگذرد، و این سخت است و به سادگی شدنی نیست.
در زندگی روزمرهمان هم ما برای فهمیدن خودمان باید سختیهای بسیاری را تحمل کنیم. ماجراهای زیادی را از سر بگذرانیم تا بتوانیم داستانی از خودمان را برای خودمان بازگو کنیم. چون معنای ما باعث به وجود آمدن دوبارهی جهان میشود.