سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: ژان ماری گوستاو لوکلزیو، برنده نوبل ادبیات سال 2008 نخستین‌بار برای نوشتن داستانی درباره دریا در هفت‌سالگی قلم به دست گرفت. اما حرفه‌اش را وقتی شروع کرد که جوان کمروی 23ساله‌ای بود و نماینده‌ای ادبی در اختیار نداشت؛ بنابراین داستان "صورت جلسه" را در پاکت می‌گذارد و برای معتبرترین ناشر فرانسه می‌فرستد. این داستان در سال 1963 منتشر شد و جایزه رنودو را برای او به ارمغان آورد و نامش در فهرست نهایی نامزدهای جایزه گنکور دیده شد.

از زمانی که لوکلزیو جایزه نوبل ادبیات را به دست آورد آثار داستانی او در ایران به همت مترجمان برگردانده و منتشر شد. سال گذشته دو کتاب "ستاره سرگردان" با ترجمه سجاد تبریزی از سوی انتشارات آموت و "کودک زیر پل" ترجمه مرضیه بلیغی از انتشارات یانار روانه قفسه‌های کتابفروشی‌ها شد. رمان‌های "دگرگونی‌ها"، "دیه‌گو و فریدا"، "خلسه مادی"، "آفریقایی" و... پیش از این به فارسی ترجمه شدند. در ادامه گفت‌وگوی مجله ادبی

Le Magazine Litteraire را پیش از اهدای جایزه نوبل به لوکلزیو می‌خوانید. این گفت و گو را بهار سرلک برگردانده است و روزنامه اعتماد منتشر کرده.

 

آثار شما عرفانی، فلسفی و محیط‌زیستی! توصیف شده‌اند. کار خودتان را با این توصیف‌ها یکی می‌دانید؟

سخت است خودت کارت را توصیف کنی. اگر قرار باشد کارهایم را ارزیابی کنم باید بگویم که کتاب‌هایم تنها چیزی هستند که بیشترین شباهت را به من دارند. به عبارتی دیگر، از نظر من این موضوع کمتر به بیان عقاید مربوط است و بیشتر بیان آنچه من هستم و آنچه به آن اعتقاد دارم، است. وقتی می‌نویسم در درجه اول سعی می‌کنم روابطم را به روزمره، به رویدادها ترجمه کنم. ما در دوره پردردسری زندگی می‌کنیم که مورد حمله آشفتگی عقاید و تصاویر قرار گرفته‌ایم. شاید نقش ادبیات در دنیای امروز این باشد که طنین‌انداز این آشفتگی باشد.

ادبیات می‌تواند این آشفتگی را تحت تاثیر قرار دهد، شکل آن را تغییر دهد؟

ما در این دوره و زمانه دیگر جسارت باور کردن نداریم، مثل دوره سارتر که یک رمان می‌توانست جهان را دگرگون کند. امروزه نویسنده‌ها فقط می‌توانند ضعف سیاسی خود را ثبت کنند. وقتی سارتر، کامو، دوس پاسوس یا اشتاین‌بک می‌خوانی، آشکارا می‌بینی که این نویسنده‌های متعهد بزرگ اعتماد به نفسی بی‌حدوحصر در آینده بشر و قدرت کلام مکتوب داشتند. یادم می‌آید که وقتی هجده سال داشتم، سرمقاله‌های سارتر، کامو و موریاک در L’Express را می‌خواندم. آنها مقاله‌های متعهدانه‌ای بودند که راه را نشان می‌دادند. کسی امروزه می‌تواند به طور قابل‌قبولی تصور کند که سرمقاله روزنامه‌ای بتواند به حل مشکلات ویران‌کننده زندگی ما کمک کند؟ ادبیات معاصر ادبیات نومیدی است.

اگر مردم شما را نویسنده‌ای می‌شناسند که نمی‌توان او را در دسته‌بندی خاصی قرار داد، شاید به این خاطر است که فرانسه هرگز تنها منبع الهام شما نبوده است. رمان‌های شما بخشی از دنیای خیالی جهانی‌شده هستند. کمی شبیه به کارهای رمبو یا [ویکتور] سگالان، نویسنده‌هایی که منتقدان ادبی فرانسه سخت می‌توانند آنها را در دسته‌ای جای بدهند.

اول از همه بگویم جای نگرفتن در دسته‌بندی‌ها به هیچ‌وجه من را ناراحت نمی‌کند. فکر می‌کنم مهم‌ترین خصوصیت رمان این است که قابل دسته‌بندی نیست، به عبارتی دیگر ژانری با چندشکل است که بخشی از پیوند خوردن چند ژانر است، آمیزه‌ای از ایده‌ها که در نهایت انعکاسی از جهان چندقطبی ما است. من هم مثل شما فکر می‌کنم که می‌گویند بنیاد ادبی فرانسوی، جانشین به اصطلاح ایده‌های جهانی اعضای انجمن ادبی Encyclopedistes بود، با خواندن هر نوع ایده‌ای به نام "بیگانه" تمایل رقت‌انگیزی برای به حاشیه راندن آنها داشتند. رمبو و سگالان در دوره خود بهای این رفتار را پرداختند. حتی امروزه، آثار نویسنده‌های اهل کشورهای جنوبی فقط در صورتی در اینجا چاپ می‌شوند که در دسته "بیگانه" طبقه‌بندی شوند. مثالی که به ذهنم می‌رسد نویسنده اهل موریس است به نام آناندا دوی که وقتی عضو هیات خوانندگان گالیمار بودم از اثر او دفاع کردم. پاسخ آنها این بود که نوشته او به اندازه کافی "بیگانه" نیست!

چرا شیفته فرهنگ‌ دیگر کشورها هستید؟

فرهنگ غربی به‌شدت یکدست شده است. ممکن‌ترین تاکید خود را بر جنبه شهری و تکنیکی‌اش می‌گذارد در نتیجه توسعه دیگر قالب‌های بیانی را مثل تعصب مذهبی و احساسات، متوقف می‌کند. تمام بخش نانشناخته انسان به نام "عقل‌گرایی" در هاله‌ای از ابهام قرار می‌گیرد. آگاهی من از این موضوع است که من را به سمت تمدن‌ها‌ سوق داده است.

در این مکان دیگر سراغ مکزیکی‌ها که به طور خاص و جهان سرخ‌پوستی که به طور عام مکانی غالب را ساکن شده‌اند، رفتید. چطور شد که سراغ مکزیک رفتید؟

برای خدمت به ارتش به مکزیک فرستاده شدم. طی دو سالی که در این کشور به سر بردم فرصت سفر کردن داشتم. به خصوص به پاناما جایی که امبرازها را دیدم، رفتم. چهار سال (1974-1970) را در جنگل مردم سرخپوست گذراندم. تجربه تکان‌دهنده‌ای بود چرا که شیوه‌ای از زندگی کردن را کشف کردم که هیچ نوع ارتباطی به آنچه در اروپا تجربه‌اش می‌کردم نداشت. آنها با طبیعت، با محیط زیست، با خودشان با هماهنگی زندگی می‌کردند بدون اینکه به مقامی دولتی یا مذهبی مراجعه کنند. این رفتار آنها حیرت‌آور بود و وقتی می‌خواستم به نوبه خودم درباره همبستگی اجتماعی این جامعه صحبت کنم، منتقدان من را متهم به بی‌تجربگی، سادگی و کسی که در دام افسانه "وحشی‌گری اصیل" افتاده است، می‌کنند. گرچه اصلا منظور من این چیزها نبوده است. من هرگز نمی‌توانم به این مردمی که با آنها زندگی کرده‌ام بگویم وحشی یا بگویم اصیل. آنها با معیارهای دیگری زندگی می‌کنند، ارزش‌های دیگری دارند.

این روزها زندگی خود را میان البوکرکی در نیومکزیکو، موریس کشوری که خانواده‌تان اهل آنجاست و نیس جایی که کودکی‌تان را در آن گذراندید و جایی که هنوز مادرتان ساکن آنجاست، تقسیم کرده‌‌اید. شخصیت‌های داستان‌های‌تان هم مثل خودتان بین قاره‌ها در رفت‌وآمد هستند. برای مثال داستان‌های مجموعه داستان کوتاه "دل‌شکستگی‌ها و چند عاشقانه دیگر" تقریبا در مکزیک روی می‌دهد. نخستین داستان در این مجموعه داستان دو زن جوان را شرح می‌دهد که کودکی خود را در این کشور گذرانده‌اند. دوران کودکی‌ که صدماتی به روان آنها وارد کرد. ظاهرا هر دوی آنها مدام در فکر گذشته‌شان هستند. می‌توان گفت که این دو خواهر قربانیان زندگی کوچ‌نشینی شدند؟

آنها قربانی تعلق داشتن به دو فرهنگ متفاوت در یک زمان شده‌اند. برای بچه‌ها خیلی دشوار است که درگیر دو فرهنگ متفاوت باشند؛ یکی فرهنگ مکزیک که فرهنگی ناشکیبا، خیابانی و بیرونی است و فرهنگ اروپایی که بر بنای خانه، مسائل درونی و قوانین مدرسه بنیان نهاده شده است. این تصادم فرهنگ‌ها است که می‌خواستم آن را شرح بدهم.

پس چرا "عاشقانه"؟

عاشقانه کلمه‌ای طعنه‌آمیز برای توصیف موقعیت‌های تراژیک است. کتاب شامل هفت داستان کوتاه سیاه می‌شود. در داستان‌های عاشقانه احساسات نسبت به حقیقت‌های جامعه‌شناختی در درجه اول اهمیت قرار می‌گیرد. فکر می‌کنم که نقش داستان این است که لغزش‌ مداوم میان احساس، جامعه، حقیقت و جهان را پررنگ‌تر کند. به عبارت دیگر، تمامی داستان‌های این مجموعه براساس رویدادهای حقیقی که آنها را اقتباس کرده‌ام، نوشته شده‌اند. بنابراین داستان‌هایی واقعی هستند. آنها دارای عنصر "احساساتی" هستند، عنصری که می‌توانید در صفحات "گزیده اخبار" روزنامه‌ها پیدا کنید.

در کتاب‌های شما مرزهای میان ژانرها محو شده‌اند. این کتاب‌ها از روایت‌های خیالی سنتی بسیار فاصله دارند. فکر می‌کنید که رمان، به عنوان ژانری که از قرن نوزدهم به ما به ارث رسیده است، هنوز هم با خاستگاه‌های طبقه متوسط نشانه‌گذاری می‌شود و به همین ترتیب نمی‌تواند پیچیدگی جهان پست‌مدرن و پسااستعماری را منعکس کند؟

رمان، ژانر طبقه متوسط است. طی قرن نوزدهم بخت‌ها و نااقبالی‌های جهان طبقه متوسط را به شکل تاثیرگذاری مجسم می‌کرد. بعد سینما از راه می‌رسد. نقش درخشان رمان را می‌دزدد و ثابت می‌کند در ارایه جهان روشی چشمگیرتر دارد. بنابراین نویسنده‌ها درصدد این هستند که با توسل به تبدیل رمان به جایی برای ابراز احساسات و عقاید، گستره ژانر رمان را افزایش دهند. بعد این نویسنده‌ها متوجه شدند این ژانر چقدر منعطف و شکل‌پذیر است، به آسانی خودش را با آزمایشات قالبی سازگار می‌کند. از آن زمان هر نسلی رمان را به قالبی تازه درآورده است و با بخشیدن عناصر تازه به آن دوباره آن را ابداع کرده است. به نویسنده اهل موریس فکر می‌کنم، Abhimanyu Unnuth، که به تازگی او را با انتشار ترجمه کتابش "Lal Pasina" کشف کرده‌ام. این رمانی است که از چند جهت یادآور اوژن سو (نویسنده فرانسوی) است. این نویسنده اهل موریس از قالب سنتی رمان استفاده می‌کند اما بهتر بود با معرفی عناصر حماسی، ترانه‌ها و ریتمی که متعلق به شاعران هندی است، این قالب را واژگون کند. نتیجه "یهودی سرگردان" و "رازهای پاریس" (آثار اوژن سو) و "بازدید از رامایانا" می‌شود.

رمان‌های شما جنبه خودنگاره‌ای هم دارند. آیا این احساس را دارید که گردآورنده تاریخ [زندگی] خودتان و تجربیات زندگی‌تان هستید؟

محبوب‌ترین رمان‌نویس‌های من استیونسن و جویس هستند. آنها از نخستین سال‌های زندگی‌شان الهام گرفتند. از طریق نوشتن گذشته‌شان را به خاطر می‌آوردند و می‌کوشیدند "چرایی‌ها" و "چگونگی‌ها"ی آن را درک کنند. وقتی "اولیس" جویس را می‌خوانید، این احساس در شما به وجود می‌آید که جویس قصد مرتبط کردن داستان با لحظه کنونی را نداشت بلکه می‌خواست هر آنچه درونش است را ابراز کند، هر چیزی را که او را به فردی که بود، تبدیل کرده بود. او کوچک‌ترین صداهای خیابان، عباراتی از مکالمه‌ها را احیا می‌کرد همچنین تنبیه بدنی‌ای که در مدرسه شامل حالش شد و تا زمان نوشتن این کتاب دچار عقده‌ای روحی شد که دست از سرش برنمی‌داشت. ناپیل (نویسنده بریتانیایی) هم به تخیلات و خاطراتش از نخستین سال‌های تحصیلش بازمی‌گشت. ادبیات تنها به این خاطر قدرتمند است که از پس ابراز نخستین احساسات، نخستین تجربیات، نخستین ایده‌ها، نخستین نومیدی‌ها بربیاید.

وقتی کتاب شما را می‌خوانیم اغلب این احساس در ما به وجود می‌آید که شخصیت‌های داستانی شما، در تصورتان، در جست‌وجوی سرزمین مادری‌‌شان هستند؛ جست‌وجویی که فراتر از مفهوم سنتی و کوته‌بین ملی می‌شود. نویسنده‌ای رابطه تازه‌ای را که نویسنده تبعیدشده می‌کوشد با کشوری که از آن آمده بنا کند، "سرزمین‌های مادری خیالی" توصیف کرده بود. سرزمین مادری شما شبیه به چیست؟

من خودم را یک تبعیدی می‌دانم چرا که تمام اعضای خانواده‌ام اهل موریس هستند. نسل اندر نسل از افسانه‌های بومی، غذاها، اسطوره‌ها و فرهنگ موریس تغذیه کرده‌ایم. فرهنگی ترکیبی است، آمیزه‌ای از هند، آفریقا و اروپا است. من در فرانسه به دنیا آمدم و در فرانسه با فرهنگ این کشور بزرگ شده‌ام. وقتی بزرگ می‌شدم به خودم می‌گفتم که جایی روی زمین هست که سرزمین مادری واقعی من است. یک روز به آنجا می‌روم و می‌فهمم چه شکلی است. در نتیجه در فرانسه کمی خودم را یک "دیگری" می‌دانستم. از طرفی، عاشق زبان فرانسوی که شاید کشور واقعی من باشد، هستم! اما فکر کردن به فرانسه به عنوان یک ملت، باید بگویم به ندرت خودم را با اولویت‌های آن، یکی می‌دانم.

شما را یکی از قدرترین نامزدهای جایزه نوبل ادبیات می‌دانند. بگذارید تصور کنیم فردا جایزه نوبل را به شما اهدا کردند. دوست دارید در مراسم اهدای جایزه چی بگویید؟

این سوال خیلی فرضی است! برای جایزه نوبل نمی‌دانم اما می‌دانم دلم می‌خواهد در میان مردم صحبت کنم. دوست دارم درباره جنگ‌هایی حرف بزنم که جان کودکان را می‌گیرد. این مساله برای من، وحشتناک‌ترین موضوع زمانه‌مان است. ادبیات وسیله‌ای است برای یادآوری این تراژدی‌ها به مردم و آوردن آن به مرکز توجه. اخیرا برای محکوم کردن فقدان آزادی زنان افغانستان، روی مجسمه‌های زن در پاریس پارچه انداخته‌اند. خیلی خوب است. به همین شیوه باید همه مجسمه‌های کودکان را با دایره قرمز بزرگی روی سینه‌شان علامت‌گذاری کنیم تا یادآور باشیم که هر لحظه، جایی در فلسطین، شمال امریکا یا آفریقا، کودکی مورد اصابت گلوله‌ای قرار می‌گیرد. مردم هرگز در این باره حرف نمی‌زنند!