سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: این مترجم در یادداشتی که ایسنا منتشر کرده نوشته است: قیمت کتابها مثل بسیاری چیزهای دیگر به علت گرانی روزافزون کاغذ و عوامل متعدد دیگر مدام رو به افزایش است و طبیعتا دغدغه خاطرِ کتابخوانهای حرفهای هم متناسب با آن رشد کرده و به نگرانیِ مزمنی تبدیل شده است. در این میان دیدن کتابی بسیار بامحتوا در کتابفروشیها که به رغمِ کیفیتِ لوکس و جلد گالینگور و قطع وزیری، زیرِ قیمت در اختیار کتابخوانان قرار گرفته است (در دو جلد و درون قابی شیک و شکیل)، حیرت و در عین حال شادی مرا برانگیخت: کتابِ "در جستجوی صبح"حاوی خاطرات بسیار خواندنی مؤسس انتشارات امیرکبیر، عبدالرحیم جعفری.
در معرفی این کتاب در سایت نشرِ نو آمده: "(به احترام زندهیاد عبدالرحیم جعفری در محاسبهٔ بهای این کتاب فقط هزینههای تمامشده منظور شده است). با ناشر که فرزند عبدالرحیم جعفری است تماس گرفتم و برایش تعریف کردم که در دستفروشیها نسخ قدیمیتر کتاب پدرش حدود پنج برابر قیمت کنونی فروش میرود و توضیحات بیشتری از او خواستم و شنیدم که: "تصمیم گرفتیم کتاب پدر را به قیمت تمامشده (چاپ و صحافی و هزینه توزیع) بفروشیم بدون احتساب حقالتالیف و سود ناشر."
بعد از شنیدن سخنانِ او فکر کردم در واقع این به نوعی خیرات دادن است و یکی از بهترین انواع احترام به روح متوفی. به علاوه، جامعهای که محتاج کتاب و کتابخوانی است نیز از چنین خیراتی بسیار فیض میبرد.*
با اینکه نویسنده کتابِ "در جستجوی صبح " در همان مقدمه، در کمال فروتنی و اخلاص، خود را به هیچ وجه نویسنده نمیداند و قصدش را از نگارش خاطراتش برشمردنِ زحمات خالصانهاش در راه گسترش کتاب و کتابخوانی در سرزمین مادری عنوان میکند اما فقط خواندن چند صفحه از این کتاب نشان میدهد که نویسنده رماننویسی است قهار و حاصل کارش رمانی شده است بسیار قوی و پرکشش و ماندگار در تاریخ ادبیات داستانیِ ایران. ظرافتکاری و نگاه شاعرانه او (به معنای باشعور و بصیر و باریکبین نه احساساتی) غوغا میکند. مثلا نویسنده وقتی از خاطرات کودکی مینویسد، برای توصیفِ شخصیتِ استثناییِ مادر خود و برای اینکه نشان دهد او به رغمِ فقر و نداری طبع بلندی داشته، اشاره میکند به سفره متقالِ سفیدی که مادرش در کمال سلیقه میانداخت حتی اگر جز نان خالی برای چیدن در آن نداشت. به همین سادگی و در کمال ایجاز! خصوصیاتی که ما به ندرت در داستانهای فارسی منتشرشده در سالهای اخیر میبینیم. حتی در کتاب داستانهای کمورق و نازک، زمان به اندازه قرنی بر خواننده میگذرد زیرا توضیحاتِ اضافی بر توصیفاتِ موجز میچربد. حال آنکه هنگامِ خواندنِ قطورترین کتابهای نویسندگان روس مثل تولستوی و داستایفسکی مطلقا گذشت زمان را حس نمیکنیم. کتاب خاطرات عبدالرحیم جعفری نیز زمان را به سپیدی و سبکبالیِ پروانهای در گذر تبدیل میکند.
آشنایی من با عبدالرحیم جعفری مؤسس انتشارات امیرکبیر اما به پنج دهه قبل از خواندن خاطراتِ پربارِ او برمیگردد:
سیزده سال داشتم. توی صف کلاس دومِ دبیرستانِ دولتیِ گوهرشاد ایستاده بودم و مثل بقیه منتظر بودم شاگرد اولهای سال قبل را صدا کنند و جوایزشان را بدهند و بعد برویم کلاسهایمان.
وقتی مدیر مدرسه اسمم را به عنوان شاگرد اول هر سه کلاس اول دبیرستان صدا کرد قلبم از جا کنده شد. در طول راه از صف تا ایوانی که جایگاه مدیرِ پرابهتِ ما و بلندگو بود، صدای دست زدنها اشک شادی را از چشمهایم سرازیر کرد. خانم مدیر در حالی که یک دستش روی شانهام بود و با محبت مرا نزدیک خود میکشاند، کتابی از چند جلد کتابِ چیدهشده روی میزِ وسط ایوان برداشت و خطاب به جمع گفت: بچهها! مدیر محترم انتشارات امیرکبیر تعدادی کتابِ نفیس در اختیار دبیرستان ما قرار دادهاند تا به شاگرد اولها اهدا کنیم. تشکر و آرزوی سلامتی و طول عمر برای این شخص نیکوکار و فرهنگدوست داریم " و کتاب را که در لفافی سپید پنهان بود و مزین به روبانی قرمز به دستم داد. این کتاب در تمامِ طولِ سال برایم هم دوچرخهای بود که برای برادرم خریده بودند و برای من نه و نیز سفری که هر تابستان قرار بود برویم و کارهای زیاد آقاجان مانع میشد و گلهای رنگارنگی که حیاط باغچه عمو جان داشت و حیاط خانه ما نداشت: گلستانِ سعدی. این کتاب اولین کتاب غیردرسی بود که به خانه ما وارد میشد.
خانه ما پشتِ دکانِ بقالیِ پدرم بود در خیابان سرچشمه و حیاطش به جای حوض و باغچه پر بود از گونیهای حبوبات و ظرفها و بطریهای مخصوص پرکردنِ ماست و آبلیمو و ترشی که مادرم درست میکرد برای بقالی. در واقع خانه ما انباریِ پشتِ مغازه بود و روی تاقچههای هیچ کدام از اتاقهایش هیچ کتابی نبود؛ حتی قرآن یا حافظ.
هرگز نفهمیدم این عشقِ عظیم به خواندن و نوشتن از کجای چنین خانهای در جانم ریشه دوانید. فقط میدانم که به یمن آن کتاب نفیس، اسم امیرکبیر برایم تبدیل شد به نامی ماندگار. مُهر ناشر نقشی از یک اسبِ سرکش داشت که پُرغرور میتاخت و ارابه و سوارش را به سوی دورها میبرد. چقدر فرق داشت با قاطرهای لاغرمردنی خیابان سرچشمه که همیشه زیر بار سنگینِ خورجینهایشان به زور راه میرفتند و مدام ضربههای تازیانه را بر پشتشان تحمل میکردند. عزم جزم کرده بودم همه زندگیام مثل آن اسب پرغرور و سرکش باشم. سال بعد باز هم شاگرد اول شدم و این بار هم آقای "امیرکبیر" جایزهای رنگینتر برایم داشت: "رباعیات عمر خیام" با چاپی واقعا نفیس. اول فوری در جستوجوی آن اسبِ زیبا بر آمدم تا ببینم هنوز هم هست؟ هنوز هم بود! هنوز میتاخت و سرشار از غرور و آرزو بود. نقاشیهای روی جلد و توی کتاب مسحورکننده بودند؛ سرشار از رنگهای خیالبرانگیز و صحنههای رؤیاپرور. این بار فکر و ذکرم رفت پیش آقای امیرکبیر. چقدر مرا که فقط چهارده سال داشتم جدی میگرفت. چقدر به من ِ شاگردمدرسهای بها میداد. همه چیز را با من در میان میگذاشت و پنجرههای خیلی بزرگتری از پنجره اتاقم به روی دنیا باز میکرد. از اطرافیانم چه کسی اینطور به فکرِ رشدِ قلب و روح من بود؟ هیچکس.
انتشار چاپ پنجم خاطراتِ این مردِ فرهنگدوست، فرصتی شد تا ادای دینی کنم به این حامیِ بزرگ کتاب و کتابخوانی و بگویم:
ای کاش ناشرانِ ما یکایکشان ادامهدهنده راه امیرکبیر باشند.