سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: حضور مضمون مرگ، مرگ خواهی و آگاهی به آن در اشعار فروغ فرخزاد کم نیست و مرگ از افقهایی مختلف برای او منکشف میشود. منظور آن جاهایی است که او مرگ را در اشعارشان آگاهانه یا ناخود آگاه پیدا می کند. ما هیچ تجربه نابی از مرگ نداریم، پس شاعر مرگ را در جاهایی از خود زندگی پیدا میکند و آن را در همسایگی با موتیفهایی میبیند که به آنها می پردازیم.
آرزوی بازگشت به کودکی
حسرت به کودکی از دست رفته، کودکیای که در زمان مرده به حساب می آید، در اشعار او فروان است و شاعر با شکستن زمان در ذهنش آن کودکی مرده را احضار میکند. همین شکستن زمان وجه ای از مرگ خواهی است ، چون مرگ بیرون زمان است. مرگ در بی زمانی و ابدیت است.
این حرکت به سمت گذشته به خاطر تهی دیدن و بی پشتوانه دیدن اکنون است. او متوجه زمان میشود وعلاوه برگذشته به آینده و آخرین امکانش در زمان که او را بیرون از زمان می برد (یعنی مرگ) نظر دارد. علاوه بر این بازگشت به کودکی آرزویی ناممکن است که تنها در دنیایی دیگر و عالم بعد از زندگی امکان دارد.
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمانهای پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانههای تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
...و فکر میکردم به فردا ، آه
فردا
حجم سفید لیز
با خش خش چادر مادربزرگ آغاز میشد
و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور -
وطرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه.
فردا ...
در شعر( آن روزها رفتند ) فروغ با کودکیاش همچون سنگ قبری که بر آن فاتحه میخواند برخورد میکند و خش خش چادر سیاه مادر بزرگ که اکنون مرده و آن سایه مغشوش که از دری روشن وارد میشود واحساس سرد نور همه تداعی کننده مرگ است. جایی که مادربزرگ در آن خود را رها میکند. و آن سایه شاید ملکالموت است که با مادربزرگ یکی شده. انگار این همان مرگِ درون مادربزرگ است که از دری روشن وارد و حس آمیزی( نور سرد) به مرگ ارجاع دارد. سردی، سرمای مرگ را یادآور می شود و نور، در شعر فروغ شهود و رازآمیزی است. پرنده نیز در شعر فروغ رمز رهایی و آزادی است.
آرزوی بازگشت به کودکی و پیوستگی آن با مرگ را در دیگر اشعار فروغ از جمله (بعد از تو) (کسی میآید) (من خواب دیدهام) و... نیز وجود دارد.
مرگ\همزاد
حضور مرگ به عنوان من دیگر وجود شاعر یا همزاد در شعر فروغ دیده میشود. در شعر (دیدار در شب) فروغ از زبان همزادِ مرگش که او را در شیشه پنجره میبیند سخن میگوید:
و چهرهی شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت
"حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت دارم
اما خدای من
آیا چگونه میشود از من ترسید ؟
من که هیچ گاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مهآلود آسمان
چیزی نبودهام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهی قبرستان
موشی به نام مرگ جویده ست . "
در این شعر فروغ بین زبان خودش و چهره فنا شدهاش در رفت آمد است. چهرهی شگفتی که او را در مواجه با خودش دچار حیرت و مرگ آگاهی می کند. چهرهای که( چشمهایش تا ابدیت ادامه دارد) و شاعر در مواجه با او خود را می بیند که (در انتهای فرصت خود ایستاده) و (آن دو دستی که ملتمسانه به سوی شاعر پیش می آید ) مانند دعوتی است که مرگ از او میکند. در انتهای شعر کلمه (خداحافظ) علاوه بر اینکه به محو شدن چهرهی شگفت در روشنایی سپیده دم کاذب اشاره دارد انگار خداحافظی شاعر از زندگی و پذیرفتن دعوت مرگ نیز هست.
در شعر (وهم سبز) اما این مرگ است که دارد به ( چشمهای زندگییش) نگاه میکند
... تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلکها پناه میآورند...
چشمهای زندگی که انگار ناگزیر از مرگ میگریزد در برابر حقیقت و صراحت مرگ پلک میگذارد.هر چند سطرهای این شعر را نمی توان مستقیما به یکی از منهای فروغ [ منِ در مرگ و منِ در زندگی]نسبت داد . اما این حضور و این گفتگومشهود است. اینجا فروغ گاهی در میانه می ایستد و کلام هر کدام از این منها در هم سر ریز میکند .
کدام قله کدام اوج ؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهی تلاقی و پایان نمیرسند ؟
در اینجا باز او به خود نهیب می زند و پایان و انگار( نقطهی تلاقی) منهاییش و همه چیز را به خود یاد آور می شود .
در این شعر او از طرفی می خواهد به زندگی روزانه مردم عادی بپیوندد، از سوی دیگر این توان را در خود نمیبیند، چون او از این قید وبندها رها شده روح بیابان و سحر ماه او را از ایمانِ گله وباورهای کورکورانهی توده ها دور کرده و ناتمامی قلبش آنقدر بزرگ شده که هیچ نیمهای نمی تواند نیمهی او را تمام و کامل کند.
...چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد !
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی میشود
و گرمی تن جفتم ...
به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد !
اینجا او همچون پیامبری در برابر خود می ایستد و مرگ را وعده می دهد.
آخرالزمان
کلام شعر( آیه های زمینی) ما را به یاد عهد عتیق میاندازد.
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
فروغ با نگاهی آخرالزمانی(آپوکالیپس) جامعهی از پیش مرده و بدوی اکنون و آینده را به تصویر میکشد. اینجا او مردن پیش از مرگ را در جامعه تباه شده نشان میدهد. جامعهای که نه توان مردن دارد ونه زندگی اما انگار چهرهی اهریمنی خودِ مرگ است.
...و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ،ایمانست.
شاید منظورش ایمان به رستاخیز و تولدی دیگر است
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...
رستاخیز
رستاخیز یا بازتولد جزو اعتقادات بسیار کهن بشر است. رستاخیز در شعر فروغ در پیوند با طبیعت و زیباییهای طبیعت است. انگار این طبیعت خود بخشی از وجود خداست که به شاعر حیاتی دوباره میبخشد.
در شعر (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) فروغ در انتها از همین رستاخیز سخن می گوید:
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
هم خوابه شدن زمین [مادینگی ] وآسمان [مردانگی]انگار به وصال [در مرگ] اشاره دارد. اینجا زمستان و فصل سردی که ناگزیر بهار میشود. تنها اشاره به بهار طبیعت نیست. آغازفصل سرد شاید تولد است و بهار مرگ. شاعر در زندگی همه چیز را، سست، بی پشتوانه وبیبنیاد میبیند. این زمستان درون خود شاعر نیز هست و او که دستآویزی ندارد به همین یخبندان زمینی و انسانی ایمان میآورد. فصلی که ناگزیر میگذرد ودر مرگ پایان مییابد و در آنجا بارور میشود. (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) ایمان به رستاخیز و تولدی دیگر است. در شعر( تولدی دیگر) هم میخوانیم:
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتهای جوهریام
تخم خواهند گذاشت.
شهادت آن شمع
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند...
این آخرین و کشیده ترین شعله انگار آخرین شعرهای فروغ است. فروغ که در دفترهای ابتدایی و چهارپارههایش حرف چندانی برای گفتن نداشت و به سمت بیان عریان و بیپروای احساسات سطحی و رمانتیک زنانه رفته بود. در شعرهای نیماییش که دو دفتر آخرش را شامل میشود انگار ناگهان گُر میگیرد وشعله میکشد.
فروغ در اوج دوران شاعریش و در سن 34 سالگی درگذشت. رضا براهنی(منتقد ادبی) بعد از مرگش او را شهید خواند. در شعرهای (تنها صداست که می ماند) و (پرنده مردنیست) که آخرین اشعار او پیش از مرگ است فروغ انگار اشهدش را می گوید وطبیعت را به عنوان شاهد خود احضار می کند.
در شعر تنها صداست که میماند فروغ رو به مرگ دارد و نمی خواهد توقف کند. انگار زندگی جز در طبیعت که انسان آن را نیز آلوده هیچ جایی برای مکث ودرنگ ندارد.
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست که میماند.
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد.
چرا توقف کنم؟
صدا اشاره به چیزی جاودانی وشهودی دارد. چیزی که در زندگی مادی نمیتواند به تمامی حضور یابد. چرا که از ابدیت وبیزمانی میآید و ماهیت دنیا- که شاعر در آن توقف را جایز نمیداند - چیزی در زمانی است، با این همه فروغ اینجا حتی (همکاری حروف سربی واندیشه را بیهوده می داند) و به شهود پناهنده می شود.
او رو به مرگ دارد اما راه مرگ( از میان مویرگ های حیات می گذرد) پس به حرکتش ادامه می دهد.
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگ های حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی، زهدانِ ماه
سلول های فاسد را خواهد کشت...
مویرگهای حیات و سلولهای فاسد اشاره به جسم مادی دارد. واین کشتی علاوه براین که اشاره به حرکت و عدم توقف دارد. انگار طوفان نوح رانیز تداعی میکند. انگار آنچه نجات مییابد جان و روح است وجسم و سلولهای فاسد چیزی است که در این طوفان درونی نابود میشود. ماه نیز در شعر فروغ اشاره به چیزی راز آمیزدارد. چیزی دور از دست.
اشاره به طبیعت در این شعر بسیار است وتنها چیزی که هنوز او را به زیستن متعهد کرده طبیعت است.
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها میدانید ؟
انگار شاعر با شعرش میگوید هنوز زندهام، اما در عین حال همان طبیعتی که او را زنده نگه داشته، با مرگش به او پند می دهد که پرواز را به خاطر بسپارد.
پرنده ای که مرده بود
به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم.
با این همه مرزهای زندگی که شاعر رنج و تاریکی آن را به تمامی حس میکند. برای او کوچک است، وآنقدر محدود است که حتی پوست کشیدهی شبِ طولانی جهان را میتوان لمس کرد.
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
در بسیاری از جاها به خصوص در دفتر(ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) نگاه فروغ به مرگ همان دیدگاه عارفان به مرگ را یادآور میشود که رهایی از زندان دنیا و رنجهای زندگی مادیاست، مانند آنچه مولانا میگوید:
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
من از کجا حبس از کجا، مال که را دزدیدهام.
برای فروغ نیز مرگ عبور از دنیای متناهی مادی و رسیدن به دنیایی نامتناهی است:
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنههای حسی وسعت پناه خواهم برد.
یا این سطرها:
نهایت تمامی نیروها پیوستن است
پیوستن به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور طبیعیاست
که آسیابهای بادی میپوسند.
مصداق آیه "انا لله و انا الیه راجعون" است، معنایی که در تمام ادیان و آیینها به شکلهای مختلف بیان شده.
کبری مبینی دهکردی