گروه سینمایی هنرآنلاین: «چرا گریه نمیکنی؟» قصه علی شهناز است (علیرضا معتمدی)، یک خبرنگار ورزشینویس در سایتِ «فوتبال آنلاین» که بعد از مرگِ زودهنگامِ برادرش دچارِ افسردگی شدید شده است. او خود را در مرگِ برادر مسئول میداند زیرا به خودش قول داده بود بعد از مرگِ والدین از وی مراقبت کند اما روزی دعا کرده و از خدا خواسته مرگِ برادر را نبیند چون طاقتِ فراق ندارد!
علی میخواهد رها باشد، شبیه خودش زندگی کند، میخواهد دور از نگاههایی که مدام در حالِ قضاوت کردن هستند بماند، شبیه خودش عاشق شود، وابستگی نداشته باشد، کار نکند و درخانه بماند و... علی از همه بدش میآید اما در عین حال عاشقِ دوستش صباست (فرشته حسینی)! بچهدار شدن را خیانت میداند اما شیفته نوزادِ دوستش امیرحسین است (مانی حقیقی)! جالب اینکه هر کسی برایش نسخه میپیچد و انگار همه مسئولِ نجات دادنِ اویند.
هر کسی هم نسخههایِ خودش را دارد. مثلا امیرحسین اعتقاد دارد اگر علی گریه کند همه چیز درست میشود، پس او را به شکار میبرد یا به مجلسِ تریاککشی تا شاید او متالم بشود و گریه کند و دوباره به حالت طبیعی برگردد! یا مثلا عمهاش (هانیه توسلی) به او پیشنهاد میکند دوباره با خدا و دین آشتی و بعد ازدواج کند و بچهدار شود تا هم خانواده شهناز منقرض نشود هم اینکه از این پوچی و بطالت نجات پیدا کند. همسرِ سابقش مهتاب (باران کوثری) پیشنهادِ سفر و روبرو شدن با مردی به نامِ حمزه (که به نوعی همزاد و همقیافه اوست) را میدهد و... اما علی شهناز از همه قیدها و بندها رهاست.
فیلم با تصویر نیمهبرهنه علی در حالِ راهپیمایی در بیابان آغاز میشود و البته لحظاتی بعد گشتِ نیروی انتظامی سر میرسد. او به مامور جملاتی میگوید که شاید در شناختِ ما نسبت به شخصیت او یاریگر است: «من که با کسی کاری ندارم، دارم راهِ خودم رو میرم، اصلا نمیدونم اینجا کجاست، راهو گرفتم تا برسم به جاده و برم تهران، شنیدی میگن یارو سر گذاشته به بیابون؟ من همونم، سر گذاشتم به بیابون...» نمایِ بعدی کات میشود به داخلِ پاسگاه جایی که عمه جوانِ علی برای بردنش آمده است...
سینمایِ علیرضا معتمدی بسیار به سینمای وودی آلن نزدیک است به ویژه فیلمهای اولیهاش مانند «پول رو بردار و فرار کن»، «موز» و«عشق و مرگ» با همان جهانبینی، شلختگی ظاهری، همان بحثهایِ به ظاهر بیمعنی و بینتیجه، همان فاصلهگذاریها، حرکاتِ ساده دوربین، همان اَبزوردیسم جاری در فیلم، همان نگاهِ سرخوشانه به پدیده مرگ و زندگی، همان رهایی و لاقیدیِ شخصیتها و...
البته شخصیتِ علی شهناز از جهاتی بسیار شبیه شخصیت جان براون در نمایشنامه «آرامش از نوعی دیگر» تام استاپارد هم هست، در آن نمایشنامه ما با شخصیتی به نامِ جان براون روبروییم که با دو چمدان پول، بیدلیل به بیمارستان آمده تا آنجا بستری شود! او فقط میخواهد از اجتماع و خانواده دور شود اما عملِ او برای مسئولین و پزشکان بیمارستان مشکوک و غیر عادی است. پس شروع به بازخواست میکنند. براون آزرده از این اتفاقات، چمدانهایش را برمیدارد و شبانه بیمارستان را به مقصد ناکجاآباد ترک میکند.
«چرا گریه نمیکنی؟» درباره انسان مدرن است، انسانی که در میانِ مناسباتِ اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و... گیر کرده و گویی نمیتواند از این مناسبات رها شود. او تلاش میکند خودش باشد، ساده، رها، آزاد اما جامعه مقابلش میایستد تا آنجور و آن شکل که قانون و عُرف حکم میدهد عمل کند!زیرا جامعه جزماندیش شکلِ دیگر دیدن را تاب نمیآورد، زیرا درکی از این نگاه و شیوه ندارد. مانندِ جامعهای که جان براون را میراند یا جامعهای که میخواهد علی شهناز را شبیه خودش کند. حتی اگر او را در قبر بخواباند تا از پسِ آن خواب دوباره و دیگرگونه بیدار شود.
معتمدی بعد از فیلمِ خوبِ «رضا» در دومین تجربه قدمی رو به جلو برداشته، هر چند فیلم در لحظاتی دچارِ کندی ریتم میشود اما مخاطب را تا انتها روی صندلی مینشاند. بازیگران فیلم نقشآفرینیهایِ خوب و قابلِ قبول دارند. هانیه توسلی، مانی حقیقی، فرشته حسینی، علی مصفا، باران کوثری و لیندا کیانی با آنکه در نقشهای فرعی و حتی تکسکانسی نقشآفرینی کردهاند اما همگی خوب بهیادماندنی و باورپذیرند.
شاید سکانسِ آخر و آن هقهقِ کودکانه علی شهناز در زمینِ فوتبال بهترین پایانبندی برای این فیلم باشد. گریه کردن فلسفه نمیخواهد، بهانه میخواهد.