سرویس سینمایی هنرآنلاین: افراد یک جامعه، هر یک نه بهمثابه یک تن، که در عینِ تن بودن، کل وابسته به یک ساختار را میمانند که وجود هر "خود"، در گرو وجود "دیگری" است. "دیگریِ" پنهان اما حاضر که بودنش وجود "خود" را تضمین میکند و وجود "خود" مستلزم وجود "دیگری" است.
پس هر فرد، تنی رهاشده در هستی نیست که وجودش بهتنهایی زمام امور خودش را در دست داشته باشد بلکه بنیاد هستیِ او وابسته به تنهای دیگر است. میلی که او میطلبد، در گرو میلی است که "دیگری" دارد. "دیگری"، میتواند فرهنگ، قوانین و الزامات باشد. انسان در هستیِ خود، در مواجهه با فرهنگ، تاریخ و زبان قرار میگیرد و دیگر یک سوژه شناسنده صِرف نیست. پس این فرد، میتواند در معرض پرسش قرار گیرد چرا که واجد نسبیتی شده است که در جریان آن، "دیگری" نیز در طرف دیگر ماجرا قرار دارد.
در جامعهای که سنت در جدال با مدرنیته قرار میگیرد، ذات خودش را از دست داده و برداشت سطحی و تخریبکنندهای از آن میشود که ماحصل آن، زایش خشونت است و زمینهی "آلودهانگاری " را فراهم میکند. نتیجه آن میشود که فرد در یک جامعه که در جدال با سنت، درصدد بازیابیِ مدرنیتهی بهظاهر گمشده برای زندگی فردی خود برمیآید، در بستر مستحکمی از سنت، ناتوان بوده و چون وجودش در گرو وجود دیگری است، از درون جامعه خود را به بیرون میراند. سوژه در ظاهر، دیگران را طرد کرده اما درواقع، خودش بهوسیله خود، از جامعه رانده شده است.
فیلم "هفت و نیم" کاری از برادران محمودی (که این روزها در پلتفرمها بهصورت آنلاین در حال اکران است)، اگرچه در بررسی مبتنی بر حاشیه فیلم، مشکلات مهاجران افغان را بازگو میکند، اما سعی داشته جدال سنت و مدرنیته را به بحث بکشاند اما ناکام مانده است.
داستان فیلم، زندگی هفت دختر جوان و یک دختر نوجوان را روایت میکند که هر یک با مشکلاتی بزرگ مواجه هستند و این مشکلات هرچه باشد، ریشه در فقر، مصائب جانکاه مهاجرت و جدال میان سنت و مدرنیته دارد که فیلمساز در به بیان درآوردن آنها به هدف خود نائل نشده است.
در اپیزود اول که نام آن "شبانه" است، گویی جدال با سنت بهیکباره کنار گذاشته میشود و تفاوتی تعجببرانگیز میان دو جامعه نشان داده میشود که با وجود شباهتهایی در زبان و فرهنگ، وجوه افتراق بسیاری با هم دارند و این، نخستین چالشی است که فیلمساز خود را با آن مواجه میبیند.
دیالوگهایی ناپخته که شخصیت هدیه برای قانع کردن شخصیت شبانه بکار میگیرد و قیاس نادرستی که در سراسر گفتوگوی آن دو در جریان است، مشکل مهاجران عزیز افغانستانی در کشوری دیگر را رها کرده و تفسیر عمدهای که از هدف فیلمساز در نقدهای برخی منتقدان بیان شده را نقش بر آب میکند.
اینجا جدال میان "خود" و "دیگری" نیست بلکه جدال میان سوژه و ایگو روی میدهد. آنچه فرد به وجود آن متکی بوده و آنچه در ذهن "دیگری" از خود ساخته است. جدال با سنت، باید از رویکردی بنیادین سرچشمه بگیرد و خوانش مقطعی از این جدال، راه بهجایی نمیبرد.
در این اپیزود، تماشاگر خود را در بدو امر با شخصیت شبانه همراه میبیند و هرچه سعی میکند که خود را بیشتر به او نزدیک کند، دیالوگهای سطحیِ شخصیت هدیه و گسست داستان، تماشاگر را در این مسیر ناکام میگذارد.
در اپیزود دوم که "نگار" نام دارد، چالش تماشاگر بیشتر میشود. تماشاگری که باید خودش به بخشی از این داستان تبدیل شود، در همان بدو ورودِ شخصیت مهراب، باز هم از یافتن مسیر بازمیماند چراکه مهراب، یواشکی به خانه نگار وارد شده و گویی سعی دارد حضور خود را لااقل در دقایق ابتدایی پنهان سازد. این تنها یک پیام به همراه دارد و آن، تردید است.
شک مهراب آنجایی آشکارتر میشود که در زوایای پنهان خانه به دنبال کسی غیر از شخصیت نگار، چشم میگرداند. درست در همین لحظه، تماشاگر آگاه میشود که این دو، هفته آینده قرار است ازدواج کنند و این درست همان جایی است که تماشاگر از ادامه مسیر بازمیماند. اگر قرار باشد شک از موضع خانواده مهراب مطرح شود، خود مهراب باید از این دایره بیرون میماند چراکه متن اینگونه میخواهد وانمود کند. مهراب که قبول کرده است با دختری که مدتی طولانی تنها زندگی میکرده ازدواج کند، خود گرفتار شک شده است.
فیلمساز میخواهد تماشاگر را با این شک که از زبان مادر مهراب بیان میشود اما از اعماق وجود مهراب سرچشمه گرفته است، همراه سازد اما تماشاگر با او نمیتواند همراه باشد چراکه منطق ذهنی، نمیتواند تردید را در یک قدمی پیمان ابدی یک زندگی بپذیرد. زن در این اپیزود تنها مانده و این تنهایی بهخوبی بیان شده است.
در اپیزودی که "فرشته" نام دارد، شناخت فیلمساز از جامعه ناکام است. تماشاگر میخواهد به دیالوگی که از زبان دکتر زنان بیان میشود اعتماد کند: میترا میگفت داماد خیلی آدم خوبیه، راست میگه؟ اما نمیتواند و این در ادامه آشکار میشود. دستیار دکتر به فرشته اطمینان میدهد که تا قبل از مراسم ازدواجش خوب میشود و بهزاد که سر میرسد، بعد از مدت کمی تماشاگر متوجه میشود که آن دو به یکدیگر مَحرم بودهاند اما از آن طرف مادر بهزاد اصرار داشته فرشته را برای معاینه به دکتر زنان ببرد. اینجا هم منطق ذهنی تماشاگر، او را از ادامه همراهی با داستان بازمیدارد. تناقض آشکاری که خبر از عدم روالی منطقی و از سویی دیگر عدم شناخت فیلمساز نسبت به جامعه میدهد.
در اپیزود "نیلوفر"، وضع بهمراتب بدتر است. بازیهای غیرقابلقبول و ریتم کُند داستان، تماشاگر را خسته و مأیوس میکند. دختری که پدرش تا این لحظه نمیدانسته که او مشکلی جسمی دارد (ترنس است) و این مسئله در وسط گاوداری مطرح میشود. در مکالمه میان نیلوفر و مادرش در تلفن، گویی مادرش مشکل او را میداند، اما تماشاگر تا میخواهد این را قبول کند، همین که حرف از جهیزیه به میان میآید، تمام تلاش ذهنی او فرومیریزد. مادری که با وجود آگاهی از این مشکل، خودش را به ندانستن زده است و قول میدهد پدر نیلوفر برایش جهیزیه تهیه کند حال آنکه مشکلی اساسی پیش روی نیلوفر و حتی مادرش است که منطق ذهن تماشاگر نمیتواند این تناقضات را باور کند.
فیلمساز شاید از اینکه در میان عدهای گاو مسئله مهمی را مطرح میکند، هدفی نمادین داشته اما این هدف هرچه بوده، به مقصد نمیتواند برسد چراکه در میانه کش و قوسهای نیلوفر و پدرش گم میشود. کلام پدر، از آن منظر که پدر است، تماشاگر را قانع نمیکند. "حرفتو بزن گورتو گم کن برو". هرچند علیرضا استادی (پدر نیلوفر) سعی دارد با بازی خوب خود، خلأ متن و کُندی داستان را بپوشاند و از ریتم یکنواخت داستان بکاهد، کوشش او ثمری نمیبخشد. زبان باید در قالب خود ریخته شود تا بیان شکل بگیرد اما نمیتواند. میخواهد بگوید شکاف عمیقی میان پدرانی که از طلوع تا غروب مجبور به کار هستند با فرزندانشان وجود دارد اما مسیر جدال میان سنت و مدرنیته، یعنی دقیقاً آنچه در جوامع سنتی وجود دارد، بهیکباره تغییر میکند. شکاف میان نسلها تبدیل به چیزی نامفهوم میشود که هرلحظه بر تردید تماشاگر میافزاید.
اپیزود "ناهید" علاوه بر ناپختگی بیان، از مشکل حقوقی هم رنج میبرد. ناهید قرار است به صابر یعنی کسی که دوستش دارد و در آلمان است برسد و چون شناسنامه و گذرنامه ندارد تن به ازدواجی قراردادی با مردی به نام سالار میدهد تا مدارکی قانونی به دست بیاورد. اگر قرار نبوده که صابر، از ازدواج قراردادی او با مردی به نام سالار خبر داشته باشد، ناهید با نام سالار در شناسنامه خود چه خواهد کرد؟
در اپیزود "راحیل"، کار تماشاگر بسیار دشوار میشود. از یک سو با برادر سمیه که با راحیل ارتباط داشته مواجه میشود و از سویی دیگر، تلاش سمیه برای پاک کردن خطای برادرش را میبیند. فیلمساز در اینجا مرزهای فمینیسم را در نوردیده و یک سویه به داد زنان ستمدیده شتافته است! این میان، مردان بهمثابه موجوداتی متجاوز و دروغگو نشان داده شدهاند که با پرداختن پول بر خطای خود سرپوش گذاشته و به ادامه فریب مردان دیگر میپردازند.
در "هفت و نیم"، پاک کردن صورت مسئله، با پرداختن پول به دکتر زنان برای ادامه فریب مردان جلوهگر شده و این یعنی فقدان خوانش صحیح از کشمکش میان سنت و مدرنیته که فیلمساز دچار آن است. شناخت نسبی از جامعه، آگاهی از متون فیلسوفانی چون ژولیا کریستوا و بیان او از جریان مهاجرت و فمینیسم، لازمه نوشتن متنی با این ابعاد است که متأسفانه در "هفت و نیم" با فقدان شدید آن مواجه هستیم.
فیلم از ناپختگی دیالوگها رنج میبرد. در اپیزود شبانه، شخصیت هدیه خود را به حد یک خودرو پایین میآورد. در بعضی مواقع، بازیها و حرکات بازیگران معطل ماندهاند تا دیالوگهای بازیگرِ مقابل بیان شود و این در سراسر فیلم قابل مشاهده است.
در اپیزود "نگار"، شخصیت مهراب، غافلگیر کردن نگار را از سر محبت کردن میداند. به نظر میآید مشکل مهاجران از یک سو، و جدال با سنت از سویی دیگر، تعادل متن را بر هم زده است. متن در درجه نخست، باید با نگاهی وسیع، تماشاگر از هر ملیتی را همراه کند و موضوع، بهتمامی باید ذهن تماشاگر را قانع نموده و یک مسیر مشخص را دنبال کند. خوانش دلبخواهی از مهاجرت، آنهم در شرایطی که بسیاری از جوامع دنیا چه مردمان مهاجر و چه مهاجرپذیر آن را تجربه نمودهاند، بیان را از رسیدن به هدف خود بازمیدارد.
برادران محمودی را بهتر است با اثر درخشان "شکستن همزمان بیست استخوان" بشناسیم تا "هفت و نیم"، چراکه هدف "هفت و نیم" هر چه بوده، و هر آنچه میخواسته بیان کند، نه جدال سنت با مدرنیته است، نه رنج مهاجران و نه حتی آزار جنسی از نوع کلامی آن، بلکه خوانشی ناپخته از سنت و جدال آن با مدرنیته در جوامع سنتی است و یک سویه به قضاوتی مأیوسکننده از روابط اجتماعی زن و مرد رفته و این نشان میدهد فیلمساز حتی از شناخت اولیه جامعه بیبهره بوده است.
نوید جامعی - دانشجوی دکترای پژوهش هنر