سرویس تجسمی هنر آنلاین: عباس مشهدیزاده به گواه بسیاری از هنرمندان و صاحبنظران، گنجینه تاریخ شفاهی هنر معاصر ایران در حوزه تجسمی است. او که دو کتاب در زمینه تاریخ هنر ایران منتشر کرده است در گفتوگوی با هنرآنلاین به شکل گرفتن زمینههای آکادمیک فراگیری معماری و مجسمهسازی در سالهای نخستین سده چهاردهم هجری شمسی اشاره میکند و تأسیس دانشکده ویژه هنرهای تجسمی در سال 1318 توسط معمار فرانسوی آندره گدار را یکی از زمینههای تغییر در روند هنر در ایران میداند.
او در ادامه این روند تغییر، تأسیس دانشکده هنرهای تزیینی را موجب شکلگیری مکتب "سقاخانه" میداند و معتقد است: جنبش سقاخانه از همان دانشکده هنرهای تزئینی سرچشمه گرفت. آن زمان پس از آنکه محتویات درون کتابهای نویسندگان نوشته میشد، جلد کتابها را با موضوع آزاد به نقاشان میدادند تا برای آن مناسب با محتوای کتاب یک نقاشی بکشند. حسین زندهرودی کتاب "تاریخ خرافات" را انتخاب کرد و یک نقاشی برای آن کشید که بهترین نمره را دریافت کرد و مورد تشویق قرار گرفت. همین کار از آقای زندهرودی به یک مبنا تبدیل شد و پس از او فرامرز پیلارام هم چنین رویکردی را دنبال کرد تا اینکه یک جنبش گسترده به نام سقاخانه شکل گرفت.
مشهدی زاده برای سال 96 خود برنامههای ویژهای دارد و قصد دارد سال آینده نمایشگاه متفاوتی را با ساخت آثاری در ابعاد و موضوعات مختلف برگزار کند که بعضیهای آن هم احتمالاً شکل کالیگرافیک خواهد داشت.او میگوید: دوست دارم یک مجسمه فیگور از میرزا حسن رشدیه هم به شکل کاملاً رئال ناتورئال بسازم. میرزا حسن رشدیه کسی است که الفبا، تخته سیاه، آموزگار و به طور کلی شکل نوین آموزش را در ایران دایر کرد ولی جامعه ایرانی او را نمیشناسند.
در ادامه گفتگوی تفصیلی هنر آنلاین با عباس مشهدی زاده را بخوانید.
آقای مشهدیزاده ماهیت آکادمیک هنرهای تجسمی در ایران از چه زمانی به وجود آمد و آغاز تدریس رشتههای معماری و مجسمهسازی به عنوان مبدا تغییر روند آموزش در تاریخ هنر ایران به چه زمانی بر میگردد؟
دانشگاه تهران 6 سال پس از تأسیس خود در سال 1318 از یک معمار و باستانشناس فرانسوی به نام آندره گدار درخواست میکند که یک دانشکدهای همچون دانشکدههایی که در پاریس وجود دارد برای تدریس هنرهای تجسمی احداث کند. آقای گدار در زمان رضا شاه پهلوی در تیمهای باستانشناسی فعال بود و معماری هم در دانشکده هنرهای زیبای پاریس خوانده بود. آندره گدار یک آرشیتکت بود که به اشتباه مهندس نامیده میشد. مهندسی و معماری تفاوت دارند. مهندس با هندسه و ریاضی سر و کار دارد و مقاومت میداند اما معمار خلاق است و مانند یک زن که کودک میزاید، کارش خلق کردن است، کاری که مردها نمیتوانند انجام دهند. به هر حال آقای گدار در ضلع جنوب شرقی دانشگاه تهران (کنار خیابان انقلاب فعلی) یک سری عمارت را همراه با چند معماری که از فرانسه دعوت کرده بود، راهاندازی میکند و دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران تأسیس میشود.
از ابتدا قرار بود که دانشکده هنرهای زیبا در سه رشته معماری، نقاشی و مجسمهسازی فعال باشد اما رشته مجسمهسازی آن دایر نمیشود، گرچه همیشه پلاک مجسمهسازی بر روی نمای دانشکده وجود داشت. استاد ابوالحسن صدیقی را هم برای دایر کردن رشته مجسمهسازی در دانشکده هنرهای زیبا در نظر گرفته بودند که این اتفاق هرگز نیفتاد. استاد صدیقی خیلی عاشقانه و دقیق کار تحقیق را دنبال میکرد تا به یک نتیجهای برسد. ایشان مجسمههای بسیار خوبی از فردوسی، خیام، سعدی و... ساخت و کار ایشان پر از حکمت، فهم، شعور و دانش بود. استاد صدیقی کارهایی را مجسمهسازی کرد که تا قبل از آن به خاطر قوانین اسلامی حتی اجازه تصویرسازیشان بر روی کاغذ هم داده نمیشد چه برسد به حجمسازی. البته پیش از استاد صدیقی، فردی به نام معمار علیاکبر و یک معمار فرانسوی در زمان ناصرالدین شاه، مجسمه این شاه قاجار را ساختند و در باغ شاه گذاشتند که آن مجسمه اولین مجسمه میدانی بود که در ایران ساخته شد.
تا جایی که من مطلع هستم شما خودتان با استاد صدیقی ارتباط داشتید؟
من افتخار دوستی با استاد علیاکبر صنعتی تنها شاگرد استاد صدیقی را داشتم که همان دوستی باعث شد که یک بار استاد صدیقی را ببینم. استاد صنعتی خیلی به من لطف داشت و ما رفت و آمد زیادی با هم داشتیم. یک بار آقای صنعتی به من زنگ زد و گفتم که میخواهم به دیدن استاد صدیقی در بیمارستان آبان بروم. شما هم میآیید؟ میدانست که من دوست دارم استاد صدیقی را ببینم. به هر حال من خوشحال شدم و با آقای صنعتی به دیدن استاد صدیقی رفتم. در بیمارستان آبان دختر بزرگ استاد صدیقی ما را دید و رفت به استاد صدیقی گفت که میرزا علیاکبر خان آمده است. استاد صدیقی آن زمان خوابیده بود که یکهو پرید و آقای صنعتی را در بغل گرفت. انگار که همه دنیا را به ایشان داده بودند. با همدیگر دل میدادند و قلوه میگرفتند. آن دیدار اولین و آخرین باری بود که من آقای صدیقی را دیدم.
استاد صنعتی هم در مجسمهسازی دنبالهرو تفکر و رویکرد استاد صدیقی بود؟
خیر. استاد صدیقی و استاد صنعتی روال کار متفاوتی داشتند چون شکل زندگی و بزرگ شدنشان متفاوت بود. استاد صدیقی به دنبال شکوهمندی و یادمانسازی چهرهها و مجسمهها بود که پر شکوهترین کارش مقبره نادر است. ولی استاد صنعتی به خاطر نحوه بزرگ شدنش، نگاه و دیدگاه متفاوتی به هنر داشت. ایشان یک پسر یتیم بود که مادرش دستش را گرفت و برد پیش یک حاج آقایی که یتیمخانه باز کرده بود و گفت که علیاکبر را میسپارم دست شما. آن حاج آقا هم که متوجه میشود آقای صنعتی توانایی نقاشی کشیدن دارد، او را به مدرسه کمالالملک در تهران میفرستد که آقای صنعتی در آنجا با استاد صدیقی آشنا میشود. آقای صنعتی تا آن زمان فامیلی نداشت و زمانی که در زمان رضاشاه شناسنامه به وجود آمد، فامیلی صنعتی را گرفت و پس از تحصیلاش به کرمان بازگشت. پس از بازگشتش به کرمان، در همان یتیمخانهای که بزرگ شده بود، شروع به آموزش مجسمهسازی و نقاشی به بچهها کرد. در میان شاگردهای او هم یک نفرشان به نام استاد علی قهاری کرمانی خیلی گل کرد که مجسمه زکریای رازی در میدان رازی کار اوست.
پس از آنکه دانشکده هنرهای زیبا راهاندازی شد چه اتفاقی افتاد؟ اولین فارغالتحصیلان آن دانشکده چه کسانی بودند؟
زمانی که آقای گدار دانشکده هنرهای زیبا را طراحی و معماری کرد، برنامهریزیهای زیادی برای آن انجام داد که یکی از آنها دعوت از معماران ایرانی بود که برای تحصیل به پاریس رفته بودند. بنابراین یک عده از آنها به ایران بازگشتند و همراه با خود آقای گدار و بعضی از اساتید فرانسوی، شروع کردند به تدریس در دانشکده هنرهای زیبای تهران. آدمهای معروف دیگری هم در آن دانشکده کار میکردند، مثلاً صادق هدایت دفتردار دانشکده آقای گدار شد. به هر حال دانشکده راه افتاد و 3،4 سالی کلاسهای آن برگزار شد تا آنکه جلیل ضیاءپور به عنوان شاگرد اول مرد از دانشکده فارغالتحصیل شد. پس از آن هم حسین کاظمی و همچنین خانم شکوه ریاضی به عنوان اولین خروجی زن از آن دانشکده بیرون آمدند. خانم ریاضی در پاریس درس خوانده بود و به همین خاطر به عنوان مترجم، ارتباط میان اساتید فرانسوی و دانشجویان را هم برقرار میکرد. بعدها خانم ریاضی را با آقای ضیاءپور برای گذراندن دوره عالی به فرانسه فرستادند و ایشان به تهران بازگشتند و شاگردهای بزرگی چون مسعود عربشاهی، فرامرز پیلارام و حسین زندهرودی را در هنرستان تربیت کردند. بعد از آن نقشهای متعددی از دانشکده هنرهای زیبا تهران فارغالتحصیل شدند. این دانشکده تنها محلی بود که به صورت آکادمیک نقاش تربیت میکرد. بعد از آن هنرستان هنرهای زیبا پسران با همت آقای ضیاءپور در پیچ شمیران راهاندازی شد که در آنجا هم هنرهای تجسمی از جمله نقاشی به صورت آکادمیک تدریس میشد.
در آن سالها به جز دانشکده هنرهای زیبا تهران، دانشکده یا هنرستان دیگری وجود داشت که به صورت آکادمیک به آموزش هنرهای تجسمی بپردازد؟
بله. در سال 1315 اولین مدرسه هنری در اصفهان راهاندازی شد که با آداب و سنت بومی اصفهان مدیریت میشد. البته این هنرستان علیرغم آنکه روی هنرهای سنتی خود اصفهان تمرکز میکرد، آموزش مینیاتور، نقاشی، سرامیک و... را هم آموزش میداد. 11 سال بعد از هنرستان هنرهای زیبای اصفهان، یک هنرستان هم در تبریز تأسیس شد که چند فارغالتحصیل خوب هم به عنوان خروجی به جامعه تحویل داد. هنرستان هنرهای زیبا پسران هم در سال 32 تأسیس شد که تمرکزش روی سه رشته نقاشی، مجسمهسازی و مینیاتور بود. به موجب آن هنرستان هنرهای زیبا دختران هم فعالیت خود را به طور جداگانه آغاز کرد. هر کدام از این هنرستانها سالانه 3 شاگرد اول در سه رشته مختلف تحویل وزارت فرهنگ و هنر وقت میدادند که روی هم رفته این وزارتخانه در سال 12 شاگرد اول داشت. این وزارتخانه نتیجتاً شاگرد اولها را بورسیه کرد و برای ادامه تحصیل به ایتالیا و فرانسه فرستاد. همچنین وزارت فرهنگ و هنر برای شاگردهای دوم، سوم و...، و مضاف بر آن، برای متقاضیان دیگر رشتههای هنری یک دانشکده دیگر به نام دانشکده هنرهای تجسمی تأسیس کرد که من در آنجا شروع به تحصیل کردم.
شما چطور از تأسیس دانشکده هنرهای تجسمی اطلاع یافتید و چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتید در این دانشکده تحصیل کنید؟
در آن سالها یک سازمانی به نام سازمان نقشهبرداری، راه افتاده بود که من در کنکور آن شرکت کردم و پذیرفته شدم. در آنجا یک، دو سالی به هنرجویان درس میدادند و بعد از آن شما یکنیمچه مهندس میشدید که کارش هم نقشهبرداری بود. یک مکانیزمی وجود داشت که از آن نقشههای هوایی در مقیاسهای یک هزارم، دو هزارم و... در میآمد. خلاصه من در آنجا یک نیمچه مهندس شدم و شروع کردم به کار کردن در اداره. در همان روزها بود که یکی از دوستانم به نام آقای بهزاد گلپایگانی آمد و گفت که یک دانشکده هنر راه افتاده که هنرجو میپذیرد، بیا در آنجا ثبت نام کنیم. من گفتم که خوب است ولی فعلاً درگیر یک کار دیگر هستم اما آقای گلپایگانی پافشاری کرد و ما با هم رفتیم و در کنکور دانشکده هنرهای تجسمی شرکت کردیم. مدتی بعد کنکور آن برگزار شد و من در رشته مجسمهسازی پذیرفته شدم. در آنجا بود که من آقای پرویز تناولی را دیدم. آقای تناولی دانشجوی سال بالایی من بود که در دانشکده به عنوان شاگرد اول برای ادامه تحصیل به کشور ایتالیا فرستاده شد. من آن روزها کارم خیلی سخت بود چون صبح تا عصر را در کلاسهای دانشکده میگذارندم، شیفت شب را در سازمان نقشهبرداری کار میکردم، شبها 3،4 ساعت میخوابیدم و صبح دوباره به دانشکده میرفتم. به هر سختی درس من تمام شد و من شاگرد اول شدم. شاگرد اولها هم که به ایتالیا فرستاده میشدند اما من چون باید غرامت میدادم، از بورسیه صرفنظر کردم و راهی ایتالیا نشدم.
یک سال بعد از آن، دانشکده هنرهای تزئینی تأسیس شد که افرادی چون من که به ایتالیا نرفته بودیم، بدون کنکور در آن دانشکده پذیرفته شدیم و یک عده دیگر هم کنکور دادند و به ما پیوستند. برای مدیریت این دانشگاه آقای هوشنگ کاظمی در نظر گرفته شد که آدم بسیار با دانشی بود. ایشان در بوزار پاریس تحصیل کرده بود و پس از گرفتن مدرک فوق لیسانس در رشته گرافیک، به تهران آمد و اساسنامه دانشکده هنرهای تزئینی را طراحی کرد. قرار بود که دانشکده هنرهای تزئینی روی هنرهای کاربردی کار کند و یا در حقیقت رشتههای هنری را کاربردی کند. البته من تصورم این است که همه رشتههای هنری ایران، کاربردی هستند. به نظرم حتی موسیقی هم در ایران یک رشته محض نبوده و کاربردی است چراکه موسیقی جهانی یک حرف دیگری را دارد میزند و در همه موسیقیهای جهانی یک نوع خالصی وجود دارد که در موسیقی ما دیده نمیشود. در موسیقی ما حتی گهگاه یک سری احوالات عرفانی وجود دارد که آن هم کاربردی است.
دانشکده هنرهای تزئینی چه رشتههایی را آموزش میداد؟
آقای کاظمی برنامهریزی دقیقی برای دانشکده تازه تأسیس هنرهای تزئینی داشت و میخواست اولین دانشکدهای باشد که در رشته گرافیک خروجی میدهد. دانشکده هنرهای تزئینی با 6 رشته گرافیک، معماری داخلی، نقاشی شهری، مجسمهسازی میدانی و شهری، طراحی صحنه و طراحی پارچه شروع شد که به جز دو رشته جزئی و تخصصیتر طراحی صحنه و طراحی پارچه، همه موظف بودند که در هر هفته از ماه در یکی از این رشتهها آموزش ببینند. این سیستم باعث میشد که هر کس خودش با آگاهی مشخص کند که چه رشتهای را میخواهد دنبال کند. من رشته معماری را انتخاب کردم و 3 سال بعد از آن به سراغ مجسمهسازی رفتم.
دانشکده هنرهای تزئینی یک دانشکده کاربردی بود و جار و جنجالی را هم راه نمیانداخت. این دانشکده خودش را رقیب دانشکده هنرهای زیبا میدانست اما دانشکده هنرهای زیبا به جز چند فارغالتحصیل برجسته مانند صادق بریرانی، سهراب سپهری، عباس کیارستمی، منوچهر معتبر، کامبیز درمبخش و دو، سه نفر دیگر، خروجی آنچنانی دیگری نداد. کامبیز درمبخش دوست من بود و الان هم خانههایمان نزدیک است. یک ماه پیش هم 3،4 روز با همدیگر یک ورکشاپ برای بچههای کار داشتیم که اتفاق بسیار خوبی بود. به هر حال دانشکده هنرهای تزئینی اتفاق بسیار بزرگی را رقم زد که بخش عظیمی از این اتفاق به خاطر حضور آقای کاظمی بود. من در کتابها، گزارشات، مصاحبهها و مقالاتی که مینویسم، همیشه از دانشکده هنرهای تزئینی با عنوان "باوهاوس تهران" یاد میکنم. به نظرم هوشنگ کاظمی به عینه همان والتر گریپیوس برای ایران بود. ایشان به عنوان یک آدم مهربان، مودب و شکیبا برای دانشکده هنرهای تزئینی بسترسازی دقیقی کرد که به اعتقاد من اگر این بسترسازی نبود، دانشکده هنرهای تزئینی به نتیجه خوبی نمیرسد. من نمیدانم که مدرسه دارالفنون در زمان امیر کبیر چطور بود اما فکر میکنم که مدرسه ما به خوبی آنجا بود.
شما در دانشکده هنرهای تزئینی زیر نظیر چه اساتیدی تحصیل میکردید؟
استاد تاریخ و هنر ما استاد اسد بهروزان بود. استاد بهروزان کسی بود که پروفسور آرتور آپهم پوپ او را پسرخوانده خود میدانست. پروفسور آرتور پوپ و خانم دکتر فیلیس اکرمن دو زن و شوهری بودند که عمرشان را برای مطالعه روی هنر ایران گذاشتند. پروفسور پوپ معتقد بود که طاقهای قوسی کار ایرانی است که در سطح جهان استفاده میشود. ایشان در یک دیدار با محمدرضا شاه از او دو چیز درخواست کرد، اجازه تدفین در اصفهان (که بعدها پروفسور پوپ به همراه همسرش در اصفهان و در کنار زایندهرود دفن میشود) و مراقبت از فرزند خواندهاش، اسد بهروزان. پروفسور پوپ و همسرش با اسد بهروزان رابطه بسیار خوبی داشتند، کمااینکه خیلی از عکسهای این دو نفر در سراسر ایران توسط استاد بهروزان گرفته شد. استاد بهروزان در دانشکده هنرهای تزئینی معلم تاریخ و هنر ما بود. ایشان آدم بسیار عجیب و غریبی بود و رفاقت بسیار خوبی با هنرجویان برقرار میکرد. به خاطر دارم که در جلسه اولی که به کلاس ما آمد، 4 سوال پای تابلو نوشت و گفت اینها سوالات امتحان پایانیتان است، امتحان هم اُپن بوک خواهد بود! شاید فکر کنید که چه اتفاق خوبی قرار بود بیفتد اما اینطور نبود، چون ایشان سوالاتی را نوشته بود که ما تا خردادماه باید به دنبال جواب برای آنها میگشتیم.
در دانشکده هنرهای زیبا، داریوش شایگان معلم متدولوژی هند، مهرداد بهار (فرزند ملکالشعرای بهار) معلم متدولوژی ایران، صادق کیا معلم خط و خطوط باستان، یحیی ذکاء معلم تاریخ لباس، پوشاک، زیورآلات و الفبای عربی و دکتر اسدالله کیهانی معلم آناتومی ما بود. آقای کریم امامی معلم زبان ما بود که بعدها با یکی از همکلاسیهای ما به نام خانم گلی امامی ازدواج کرد. آقای پرویز تناولی هم وقتی در دانشکده درسش تمام شد، استاد خود ما شد. این اتفاق برای آقای عزیزالله میتویی هم افتاد. خلاصه این افراد یک هیئت علمی فوقالعاده قوی را برای دانشکده هنرهای تزئینی تشکیل داده بودند. البته این صرفاً برای دروس نظری بود و دروس عملی هم چون نقاشی، مجسمهسازی و گرافیک هم جای خود را داشت. دانش گرافیک را هوشنگ کاظمی در این مملکت راهاندازی کرد و به موجب آن آقای محمد پولادی به عنوان اولین فارغالتحصیل گرافیک از دانشکده آقای کاظمی بیرون آمد و بعدها به موفقیتهای بیشتری رسید و به استخدام تلویزیون درآمد.
خیلیها تأکید میکنند که مکتب "سقاخانه" ضرورتی بود برای پاسخگویی به یک وضعیت پسا استعماری در ایران، در صورتی که ایران هیچوقت وضعیت استعماری نداشته که بخواهد وضعیت پسا استعماری داشته باشد. شما به عنوان نمایندهای از نسل مکتب "سقاخانه" برایمان بگویید که این مکتب چگونه به وجود آمد؟
جنبش سقاخانه از همان دانشکده هنرهای تزئینی سرچشمه گرفت. در آن سالها یک فضایی در هنر تجسمی ایران ایجاد شده بود که هم به صورت مدرن به هنر نگاه میشد و هم به صورت سنتی. برنامههایی که برای هنرهای تجسمی در نظر گرفته میشد، در آخرین مرحله خود به شکل مدرن عرضه میشد. دلیل این اتفاق هم تأثیرگذاری معلمهای خارجی دانشکده هنرهای تزئینی بود که ضمن تفکر غربی که در وجودشان نهفته بود، فضای هنر شرق را هم دوست داشتند. در نهایت این تأثیرگذاریها یک جریانی را به وجود میآورد که به سقاخانه منجر میشود. آن زمان پس از آنکه محتویات درون کتابهای نویسندگان نوشته میشد، جلد کتابها را با موضوع آزاد به نقاشان میدادند تا برای آن، مناسب با محتوای کتاب یک نقاشی بکشند. آقای حسین زندهرودی کتاب "تاریخ خرافات" را انتخاب کرد و یک نقاشی برای آن کشید که بهترین نمره را دریافت کرد و مورد تشویق قرار گرفت. همین کار از آقای زندهرودی به یک مبنا تبدیل شد و پس از او آقای پیلارام هم چنین رویکردی را دنبال کرد تا اینکه یک جنبش گسترده به نام "سقاخانه" شکل گرفت. این جنبش به دنبال رساندن خودش به جامعه مدرن جهان بود. کاری که دانشگاه تهران میبایست انجام میداد اما انجام نداد. الان میبینید که اکثر آثاری که از هنرمندان نسل قدیم تجسمی بر روی دیوار موزههای بینالمللی قرار دارد، آثار هنرمندان آن مکتب و دانشکده هنرهای تزئینی است. از هنرمندان دانشکده هنرهای زیبا شاید آثار آقای کلانتری و سپهری روی دیوارها باشد که آن هم به خاطر این بود که این دو هنرمند ورای آنچه که به آنها آموزش داده شد کار کردند.
سال 95 برای خودتان و برای هنر کشور به خصوص هنر تجسمی چگونه سالی بود؟
تلخی این سال بیشتر از شیرینیهای آن بود. ما در سال 95 پرویز کلانتری و عباس کیارستمی را از دست دادیم. من عباس کیارستمی را خیلی دوست داشتم. در آن روزهایی که بیماری او را پوست و استخوان کرده بود، به دیدنش رفتم و گفتم که تو عباس هستی و من هم عباس، ولی من حاضرم هر طوری که میشود، همه آینده مرا به تو بدهند تا تو بمانی، چون تو شناختهشدهتر، مفیدتر و لازمتری. یک لبخند کوچکی زد و اشک گوشه چشمش افتاد. مرگ پرویز کلانتری و عباس کیارستمی امسال را برای من خیلی تلخ کرد اما در همین سال اتفاقات خوبی هم رخ داد. به نظرم بهترین کاری که صورت گرفت، برپایی نمایشگاه "کارنامه" در موزه هنرهای معاصر بود که من به برگزارکنندههای آن تبریک گفتم چون خیلی خوب از پس آن برآمدند. نمایشگاههای خوب دیگری هم در موزه هنرهای معاصر، چارسو و یا در گالری لاجوردی برپا شد که جزو اتفاقات خوب سال 95 محسوب میشدند.
در سالهای اخیر دانشگاهها و هنرستانهای متعددی برای آموزش گرافیک و نقاشی به وجود آمده که تعداد گرافیستها و نقاشهای ما را بیش از گذشته کرده است. وقتی چنین اتفاقی میافتد، بحث گونههای کیفی و بالا و پایین بودن کیفیت آثار هم مطرح میشود که به نظرم اتفاق خوبی است. همین که هنر از آن حالت یکی بودن و دیگری را قبول نداشتن در بیاید، اتفاق خیلی خوبی است. این گوناگونیها به آدمی درس اجتماعی میدهد و ضرورت دارد که ادامه پیدا کند. بنابراین امسال در کنار تلخی از دست دادن بزرگانی چون پرویز کلانتری و عباس کیارستمی، این شیرینی و دلپذیریها را هم داشت.
برای سال 96 چه برنامهها و آرزوهایی دارید؟
در سال 96 اگر عمری باشد، دلم میخواهد در مهر و آبان یک نمایشگاه برپا کنم که الان به ابعاد و جای آن فکر میکنم. همه گالریها به من لطف دارند چون من الان چیزی حدود 65 سال است که گالریگرد هستم و جمعهها همراه با همسرم به گالریهای مختلف سر میزنم. در نمایشگاهی که مد نظرم هست، دلم میخواهد یک سری کار را با ابعاد و موضوعات مختلف بسازم که بعضیهای آن هم احتمالاً شکل کالیگرافیک خواهد داشت. همچنین دوست دارم یک مجسمه فیگور از میرزا حسن رشدیه هم به شکل کاملاً رئال و ناتورئال بسازم. میرزا حسن رشدیه کسی است که الفبا، تخته سیاه، آموزگار و به طور کلی شکل نوین آموزش را در ایران دایر کرد ولی جامعه ایرانی او را نمیشناسند. ما دچار یک گمشدگی تاریخی شدهایم که واقعاً یک مصیبت است. ما تاریخمان را نداریم و آنچه که داریم هم با لودر لگدمال میکنیم. الان خانه ایرج میرزا را کوبیدهاند و برج کردهاند! این اتفاقات درست نیست. امیدوارم در سال جدید کمتر از این اتفاقات بیفتد. همچنین امیدوارم که سال آینده برای کسانی که میخواهند هنرشان را عرضه کنند، سال پربارتری باشد و آوردههای بیشتری برای هنر کشورمان داشته باشد که قطعاً همینطور هم خواهد بود. من دلم میخواست که صد سال دیگر هم میبودم تا ببینم چه اتفاقات دیگری هم میافتد، منتها اینها آرزوهای بیهوده است. در هر صورت من به آینده امیدوارم و معتقدم که آیندگان میتوانند کارهای زیباتر و پر محتواتری انجام دهند.
گفتگو از علیرضا بخشی استوار