سرویس تجسمی هنر آنلاین: ابراهیم حقیقی این روزها ششمین نمایشگاه خطنگارههای خود را در گالری آ برگزار کرده است. خط نگارههای او نسبت به آثار پیشین هنرمند در فرم و اندکی محتوا تفاوتهای بسیاری کرده است. حقیقی سعی کرده در این نمایشگاه با تاکید بر دو عنصر "نقش" و "خیال" که در آثار حافظ به فراوانی یافت میشود؛ دو کلیدی که به قول او به هنر تجسمی میانجامد را کشف کند. او معتقد است خط نگارههایش باید به گونهای باشد که یک غیر فارسیزبان در مواجهه با خطنگاره، یک اثر تجسمی ببیند و برای او حظ بصری به ارمغان آورد، مثل احساساتی که ما نسبت به یک تابلوی پرتره، منظره و... داریم.
حقیقیدلیل رونق این روزهای نقاشیخط را یک نوع بازگشت به هویت گذشته میداند. چیزی که سالها قبل و در جنبش سقاخانه حلول کرد تا بتوانیم به هویت گذشتهمان که در پس تجدد طلبی کورکورانه پنهان شد را دوباره به دست آوریم. نمایشگاه "نقش غلط" بهانهای شد تا با ابراهیم حقیقی به گفتوگو بنشینیم که در ادامه میخوانید.
آقای حقیقی شما همزمان با شروع این نمایشگاه گفتید که فقط میخواهید این خطنگارهها دیده شود و این دیدهشدن به معنای آن نیست که دقیق دیده شود و صرف آنکه مخاطب با آنها مواجه شود، اهمیت دارد و خوانده شدن آن خیلی برایتان مهم نیست. از طرفی یادم میآید که در سال 92 نیز در این مورد صحبتهایی داشتید که متضاد با گفته اخیرتان بود و در آنجا گفته بودید که اهمیت دارد این خطنگارهها خوانده شود. این دو گفته متضاد، این سؤال را در ذهن من ایجاد کرد که طی این چند سال چه اتفاقی رخ داده که نظرتان تغییر کرده و به این سمت رفته که صرفاً دیدهشدن خطنگارهها مهم است؟
من آنچه که آنجا منتشر شده را نمیتوانم به این صراحت و روشنی گفته باشم، مگر آنکه گفتههای من را بد منتقل کرده باشند. حتی یک رسانهای تیتر زده بود و خیلی واضح نوشته بود که من همچنان از معنای شعر ناگزیزم، اتفاقاً این آثار من از شعر حافظ برخاسته و شعر در آن حضور دارد که اگر خوانده شود، خواننده دو ارجاع پیدا میکند؛ یکی به معنای شعر حافظ و دیگری در پی معنای متن دومی که به یک اثر تجسمی تبدیل شده است، یعنی از حوزه ادبیات خارج شده و وارد حوزه تجسمی شده است. بنابراین اگر این آثار به درستی درک شود، مخاطب باید معانی بصریاش را بیابد و این قطعاً ناگزیر است. بعضی از این آثار ممکن است کمتر خوانایی داشته باشند ولی قطعاً ناخوانا نیستند. من اگر خودم یک بار این آثار را برای مخاطبان بخوانم، متوجه میشوند که آنها خوانایی دارند.
خوب هنرمند که نمیتواند به اثرش پیوست یا ضمیمه شود و آن را توضیح بدهد.
این مثل رفتاری است که در سیاهمشقهای خوشنویسان قدیمی ما هم وجود دارد. ما اگر نمیتوانیم رفتار سیاهمشقها یا درهمتنیده شدهها را به خوبی بخوانیم و شعر را درک کنیم، کافی است که یک متخصص آن را برایمان بخواند تا خیلی راحت کلیدش را پیدا کنیم. در مورد آثار من همین شرایط وجود دارد و اگر من یکبار آن آثاری که میفرمایید خیلی خوانا نیست را برای مخاطبان بخوانم، خیلی خوب متوجهش خواهند شد، مخصوصاً در مورد اشعار حافظ که اکثر مردم ایران او را به خوبی میشناسند و با یک اشاره کوچک، اشعارش را به یاد میآورند.
من در آن گفتوگویی که شما در موردش صحبت کردید هم همین منظور را داشتم که امیدوارم در اینجا عرایضم به درستی منتقل شود. ما در اینجا حامل یک پیام در متن ثانویه هستیم. در اینجا اگر متن اولیه، شعر باشد، متن ثانویه یک اثر تجسمی است. من به دنبال مفاهیم خیام بودم تا یک آشنایی و نزدیکی با نقاشیهای یک دوره ماتیس که کاتاوتهای او بود، پیدا کنم. من میخواستم رفتار کودکانهای که ماتیس از سر بازیگوشی در کهنسالی دارد را نشان دهم. ماتیس هم به مانند خیلی دیگر از آرتیستها در کهنسالی به دنبال بازیگوشی در کارش است و به دنبال معنا و مفهومی نمیگردد. البته این بیمعنا و بیمفهوم بودن، لزوماً به معنای خالی بودن آن نیست، این بازیگوشی مرا برد به همان درکی که خیام از زندگی دارد و دوباره به مفهوم زندگی و هستی پرتابم کرد.
یک کودک هم همین کار را میکند و یک بازی را فقط با تفکر و خیالش انجام میدهد. به قول مولانا، کودک یک چوب را تبدیل به اسب میکند:
چون کودکان که دامن خود اسب میکنند / رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
کودکان این توانایی را دارند و آن را دقیقاً با هستنشان انجام میدهند و کارشان تماماً مفهوم هستی است، بی آنکه هیچ درکی از مرگ داشته باشند. خیام با درک واقعنگرانه یک اندیشمند به مرگ، مدام تذکر زندگی میدهد و از خوبی، انسانیت و درک معنای زندگی میگوید. من این نزدیکی را یافتم و دلم میخواهد که آن آثارم به خوبی خوانده شود. خوشبختانه اشعار خیام رباعی است و 4 مصراع بیشتر ندارد، پس اگر یک کلید کوچکی از آن داده شود، شما به راحتی درکش خواهید کرد و کل رباعی به یادتان میآید. حافظ و سعدی هم همینطور هستند چون این شاعران در زندگی ما جاریاند.
کلید این اتفاق در نمایشگاه "نقش غلط" چه بود؟
من در این آثار برای درستکردن متن تجسمی، دنبال کلیدهایی گشتم که به دو کلید نقش و خیال رسیدم. هر دوی این کلیدها به هنر تجسمی میانجامد و هیچ هنری نیست که خالی از خیال باشد. تمام هنرهای ناب از خیال انسان بر میخیزند و در هنر تجسمی تبدیل به نقش میشوند. شاعران، ادیبان و نویسندگان هم مدام به مفاهیمی چون نقش و خیال پرداختهاند. من در طول این سالها که در میان اشعار مولانا، نظامی و سعدی میگشتم تا روی اشعارشان کار کنم، بارها دیدم که به نقش پرداختهاند ولی نمیدانم که چرا در اشعار حافظ، تعدد حضور نقش و خیال را بیشتر دیدم و حسم بیشتر به سمت او رفت، بنابراین تصمیم گرفتم که کارهایم را بیشتر بر اشعار حافظ متکی کنم.
ما به جز این نقش، نقشهایی از تصاویر کهن و معاصر خودمان را هم در این آثار میبینیم اینها از دل آن اشعار استخراج شده یا این که میخواهد آنها را همپوشانی کند؟
یکی از نقشهایی که یافتم، نقشهای کهن ایرانی در قرون 6 و 7 بود و من به سراغ نقشهای سلجوقی رفتم. سپس دنبال نقشهای معاصر گشتم و اول از همه با عکس کودکی خودم، عکس پدرم و عکس مادرم، روبرو شدم که این عکسها همگی نقش هستند، در حالیکه خود آن انسانها دیگر وجود ندارند، حتی من هم دیگر آن کودک نیستم ولی عکس و نقشم در آلبوم وجود دارد. ما خیلی با نقش سر و کار داریم. یک معمار وقتی نقشه میکشد، یک موسیقیدان وقتی الفبای نت را مینویسد و حتی خود خط هم یک نقش است و با نقشی که یک هندی یا یک چینی دارد، متفاوت است ولی هر کدام حامل یک معنایی هستند که ما آن را یاد گرفتهایم.
خط فارسی را شمای فارسی زبان میخوانید ولی من نمیدانم که این خط برای یک هندی و یا یک چینی، حامل چه پیامی است. آنجاست که من دیگر به پیام اثرم کاری ندارم چون مخاطب عام آن را نمیتواند بخواند و متن برای او قابل ترجمه هم نیست. تمام شعرهای ناب جهان قابل ترجمه نیستند و تا به حال هیچکس نتوانسته یک شعر ناب را ترجمه کند، حتی اگر فیتز جرالد هم خیام را مشهور میکند، جوهر کلام او را گرفته است وگرنه آن لذتی که ما از ضرباهنگ و تقطیع کلام خیام درک میکنیم و حظ میبریم را یک خارجی از ترجمه فیتز جرالد نمیبرد. در اینجاست که اثر من به یک اثر تجسمی تبدیل شده و من اینکه چقدر درک مفاهیم شعر در اثر تجسمی حضور دارد را نمیدانم.
منظورتان تقابل خطنگارهها با تصاویر است؟
دقیقاً.
در حقیقت خطنگارهها به یک سری نقش رسیده و کشف ارتباط آن دیگر به مخاطب بر میگردد.
بله. یک غیر فارسیزبان در مواجهه با خطنگاره، یک اثر تجسمی میبیند و میخواهد برای او حظ بصری به ارمغان آورد، مثل احساساتی که ما نسبت به یک تابلوی پرتره، منظره و... داریم که در آنجا دیگر نوع برخورد و کاربردش متفاوت میشود. این تفاوت رفتار مثلاً در آثار اخیر آقای احصایی هم موجود است. ممکن است که ما کلامی را در آن کشف و درک کنیم ولی برای کسی که فارسیزبان نیست، خود این اثر تجسمی و ساختار، ترکیب و رفتار نقاشانه آن مهم است.
وقتی بحث از خطنگاره میشود، شعر و خوشنویسی با یک سری عناصر دیگر ترکیب میشود تا معنای عمیقتری پیدا کند.
شاید. البته من این صفت عمیقتر را به کار نمیبرم. ممکن است شما به عنوان یک بیننده یا یک منتقد هنری، از این صفات برای یک اثر بگذارید ولی من میگویم که یک جاهایی مخصوصاً در کار نقاشی از ندانستگی بر میخیزد. من وقتی از کار گرافیک به کار نقاشی پناه میبرم، خودم را از خیلی فکر کردن خلاص میکنم و از اتفاق افتادن به سبب خود اتفاق نقاشانه استقبال میکنم چون کیفیت کار متفاوت میشود.
در خطنگارهها چقدر اهمیت دارد آن بیتی که شما انتخاب میکنید، قابلیت آن را داشته باشد که بخواهد در شکل تصویری هم یک فضایی را برای خودش اشغال کند؟
انتخاب شعر یک سکوی آغاز بوده است ولی وقتی که از شعر عبور میکنیم و دیگر نقاشی میکنیم، خود نقاشی مهم است. مثلاً شما ببینید که زمینه بیشتر این آثار طلایی است، این که اصلاً طلایی از کجا آمد را واقعاً نمیدانم اما دیدم که این رنگ بسیار همجنس آن روایتی است که میخواهم داشته باشم، نه روایت معناگرایانه شعر حافظ، بلکه روایت نقاشانه آن مفاهیمی که راجع به نقش و خیال میگویم. رنگ طلایی وقتی به هنر نگارگری ایران وارد میشود و حضور پررنگ پیدا میکند که از کیمیاگری میآید. کیمیاگری یک رفتاری است که در تفکر علم و هنر دوران بعد از اسلام در ایران رونق میگیرد و تعالی پیدا میکند. نقاش رنگ طلایی را به آسمان و آب میزند، دو عنصر پاک. اصلاً چرا کیمیاگر ما میخواست گوگرد را به طلا تبدیل کند؟ من اعتقاد دارم که به دلیل قیمتی بودن طلا نبود، بلکه او دنبال جوهر میگشت. فیلسوف و شاعر ما به دنبال جوهر جهان میگردد که به طلا میرسد. علم شیمی به این رسیده که طلا عمر دراز دارد و دیرتر مستهلک میشود و نایاب است.
وقتی شاعر ما از شعر کهن تا به امروز، بلبل را عاشق و همدل گل میکند، بلبل کنایه از انسان و گل کنایه از زندگی است که زود به پاییز میرسد و عمر کوتاه دارد. این دریافتن عمر کوتاه و عشق پروانه به شمع و بلبل به گل، دوست داشتن این هستی و زندگی است در عین ناپایداری. طلا هم همین مفهوم را دارد که کیمیاگر، شاعر و نگارگر در پی آن هستند. طلا هم یک مفهوم است و من برای همین دیدم که رنگ طلایی برای مفاهیم خیال، خوب جا میافتد. حالا اگر شما درکی از طریق کلام یافتید که چه خوب، ولی اگر نیافتید هم چیزی را در مواجهه با یک اثر نقاشی از دست نمیدهید. همانقدر که یک اثر احساس برانگیز شود و خیلی موفق باشد و عاطفه را هم انگیزش کند، با مخاطبش کاری کرده است. من اخیراً کتاب "علیه تفسیر" نوشته "سوزان سانتاگ" را میخواندم که بسیار زیبا است. این کتاب هنر را از منظر معاصر نگاه میکند و تلنگرهای خیلی خوبی میزند و از قضا همین اشاره را میکند که در مورد علیه تفسیر و علیه معنا خدمتتان گفتم. ما فقط باید با اثر مواجه شویم تا ببینیم که خود اثر ما را کجا میبرد. البته خیلیها را میبرد و خیلیها را نمیبرد، همه آثار همینطور هستند.
اصلاً این ویژگی هنر معاصر است.
دقیقاً. برای مثال من با جکسون پولاک هیچگونه حسی ندارم. البته زیبایی معاصر کار او را درک میکنم ولی مرا جایی نمیبرد. در عوض فرانسیس بیکن همچنان با من کاری میکند که ساعتها بایستم و نگاهش کنم یا من همچنان گیر امپرسیونیسمها هستم، وقتی میتوانند کاری کنند که ساعتها نگاهشان کنم و از آثارشان خسته نشوم. من آخرین نمایشگاه اندی وارهول را که در پاریس دیدم، از آن عبور کردم و اصلاً نایستادم.
من یک جایی در مورد استفاده شما از رنگ طلایی یک تحلیل خواندم که نوشته بود شما به شدت به سمت پاپآرت حرکت کردهاید نظر خودتان در اینباره چیست؟
همه نوع تفسیر و تعبیری میتواند از جانب مخاطب صورت گیرد، من هم منکر نمیشوم مگر آنکه برایم ثابت شود که او اشتباه کرده است. البته شاید که مخاطب درست بگوید، وقتی مخاطبان زیادی یک اثر را میبینند، نظرات متفاوتی نسبت به آن دارند.
ما باید این مفهوم را باز کنیم که تا چه اندازه مهم است که مخاطب خودش برخورد کند. آیا آن تابلویی که روی دیوار قرار دارد، اصلاً این پتانسیل برخورد را به من میدهد؟
این رفت و آمد بین درک معنا همیشه بوده است. معنا پیش هر مخاطبی متفاوت است. یک نویسنده در مورد رسانهها میگوید که پیام باید در گیرندهها باشد. یک کویرنشین چوپان و بیسواد که حافظ را هم نشناسد، قطعاً مواجههای که با شعر حافظ، نوشتهها یا نقاشیهای من دارد، متفاوت است با شمایی که نسبت به هنر تجسمی درک و دانش دارید. بخش اندوخته تجسمی نسبت به هنر مدرن جهان یک گنجینه است که خیلی مهم است آن را داشته باشید یا نداشته باشید. پس آن عادت قدیم ما که از هر اثر به دنبال معنا هستیم، تأثیرگذار است. برای این گفتم که مقاله سانتاگ خوب است که میخواهد یک تلنگر بزند تا یک کمی مواجههمان را تغییر دهیم و فوری دنبال معنا و مفاهیم نگردیم. الان خیلی از آثاری که خارجیها دوست دارند، نقاشیهایی است که در پی شعارند و از وضعیت زندگی اجتماعی ایران ترسیم شدهاند. من مطئنم که اگر 20 سال دیگر از آنها عبور کنیم، آنها اثر ماندگار نقاشانهای نیستند چون درک ما عوض شده است. اگر اثر جوخه اعدام "فرانسیسکو گویا" حامل یک پیام تاریخی است اما زیباییشناسی اثر هم در دوران کلاسیک بسیار مستحکم است. بعضی از نقاشیهای امروز که نقد اجتماعی میکنند، خیلی زیباییشناسی مستحکمی ندارند.
خطنگارههای شما خیلی شخصی است و آنها را نه میشود در حیطه نستعلیق آورد و نه حتی در حیطه تایپ و گرافیک.
ولی ریشه آن در خوشنویسی خودمان است. البته خوشنویسی با اسلوب و دقیق کهن نیست و در حقیقت یک جور سرکشی است.
گرافیک هم در آن نقش دارد.
بله، از گرافیک عبور کرده است. بخش بزرگی از ذهنیت من، گرافیک است، پس آن ناگزیر در ذهنم وجود دارد و حضورش را هم نگه میدارد. در مورد همان دایرهای که شما گفتید، من در پی نقشهای کهنی گشتم که دارای معنای دایره باشد و آنها را در نقوش ترسیمی کواکب علم کهنمان یافتم که در معنی خود دایره خلاصه شده است. چرا گنبدهای ما دایره شکل هستند؟ چرا ما همیشه کهکشان را گرد تصور میکنیم؟ چرا مفهوم آب و آسمان گرد است؟ چرا همه چیز میچرخد؟ اینها همهاش معنای هستن و هستی است.
امروز آثار خطنگاری و نقاشی خط خیلی زیاد شده است. آیا این خواست معاصر است و ما چیزی کم داشتهایم که درصد زیادی از هنرمندانمان به سمت این شاخه از هنر تجسمی میرود؟ شاید بشود اینطور تعبیر کرد که هنر معاصر یک جور بازگشت به ریشهها است.
بله، این تعبیر هم میتواند درست باشد. ما از خیلی سالها پیش برخاستن و نگاهکردن را در جنبش سقاخانه دیدهایم. حتی قبلتر از آن که دانشگاههای هنری ما راه افتادند، تمام آرتیستهای ما در حوزه تجسمی در پی یافتن هویتشان گشتند. آن زمان گالری قندریز به فکر این مسئله بود و تمام نمایندگان سقاخانه هم هر کدام از منظر خودشان به این فکر کردند. ما پس از انقلاب هم در پی این بودهایم. اصلاً بخش بزرگی از همه انقلابها برای یافتن هویت از دست رفته است. ما بعد از مشروطه به دنبال تجددطلبی بودیم و همان باعث شد که بخشی از هویتمان را از دست بدهیم. هنرمند ما همیشه در شعر، نقاشی، معماری، گرافیک، عکاسی و سینما به دنبال هویت گشتهاند.
امروز میبینید که بارها در مورد سینمای ملی صحبت میشود و افرادی مثل علی حاتمی را به خاطر ایرانیبودن همه عنصرهای فیلمهایش به عنوان یک سینماگر ملی میشناسند. به نظرم سینمای عباس کیارستمی یا ناصر تقوایی هم این عناصر را از نوع معاصر آن دارند، چرا که هندی، ژاپنی یا غربی نیستند. در پی یافتن این هویت، همه آرتیستهایمان فکر و تلاش کردهاند و این کار همچنان تداوم دارد. اینکه شما میگویید امروزه خطنگاری رایج شده است، یکی از همان کشفهایی از خط فارسی است که برای انتقال این هویت بصری ایرانی، محمل زیباشناسانه بسیار مستحکمی دارد.
این خودش به یک هویت اشاره میکند که هیچ جای دیگر وجود ندارد. این مسئله دقیقاً به آن سخنتان بر میگردد که گفتید اگر یک خارجی خطنگاره ایرانی را ببینند، آن را شاید درک نکند ولی به عنوان یک اثر زیباشناسانه از دیدن آن لذت میبرد.
بله، در حقیقت او با یک خطنگاره ایرانی، ارتباط درست زیباشناسانه برقرار میکند مثل ما که با خطهای چینی یا ژاپنی بر میخوریم و ظرافت و تعلیق آنها در ترکیببندی، ما را درگیر میکند، در صورتی که یک ژاپنی هم از آن تأثیر تجسمی میگیرد و هم معنای کلامی که در آن نوشتهشده را به خوبی درک میکند.
این خطنگارها تداوم پیدا خواهد کرد؟
امیدوارم. من از آن خلاصی ندارم و گیر خطنگاره هستم که مثل عاشقبودن، گرفتاری خوب است. من وقتی کار میکنم، تمام زندهبودن را درک میکنم و چه خوب میشود اگر مخاطب هم بتواند با آن ارتباط برقرار کند.این کار برای من خیلی لذتبخش است و قطعاً آن را ادامه میدهم. من به دوستانم گفتم که این نمایشگاه را باید بعد از دو سال برپا میکردم تا از بار آن راحت شوم و دیگر بتوانم به تمام فکرها و اتودهایی که در ذهنم جمع شده، بپردازم. وقتیکه آدم با بازتابهای کارش برخورد میکند، قطعاً انرژی میگیرد و موجبات تغییر و درک تازهتری را هم فراهم میکند.
امیدوارم که کار من تکرار نشود. به قول شما در غیر اینصورت ما تبدیل به صنعتگر میشویم، مثل افرادی که در بازار اصفهان نشستهاند و مدام قلم میزنند. آنها کشف تازهای نمیکنند و فقط یک رفتاری را تکرار میکنند. من امیدوارم که اینطور نشوم و اگر بخواهم اینطور شوم، تلنگرهای شما باعث بیداری ما میشود. اینکه در آینده گیر کدام مفهوم، کدام متن و کدام شاعر بیفتم تا مرا به جایی ببرد را هنوز نمیدانم. شعر معاصر و مخصوصاً اشعار نیما مثل یک بار سنگین در ته دلم مانده است که خیلی گیر کار کردن آن هستم ولی باید یک فرصت و حوصلهای باشد که خودم را خالی و تصفیه کنم تا اشعار نیما در من پر شود.
گفتگو از علیرضا بخشی استوار