سرویس تجسمی هنرآنلاین: استاد آیدین آغداشلو هنرمند نقاش و مدرس برجسته هنر، نوروز سال 93 میهمان سفره هفتسین هنرآنلاین بود. او در گفتوگوی پیش رو که آن را باز نشر دادهایم، درباره کودکی و اعیاد نوروزی که در زندگی سپری کرده و آیینهای و رسوم نوروزی سخن گفته است. این نقاش نامدار عصر معاصر که در آثارش همواره به موضوع تاریخ پرداخته و اتفاقا یکی از اساتید برجسته تاریخ هنر است، درباره این توجه به موضوعات تاریخی در آثارش نیز اشاره داشته که خواندن آن را به شما پیشنهاد میدهیم.
چه حسی نسبت به عید نوروز دارید؟
خب در طول سالها همه چیز فرق کرده. وقتی که بچه بودم حس دیوانه کنندهای بود از شدت اشتیاق برای عیدی گرفتن. یک بار چهل تومان عیدی جمع کردم و همهاش را هله هوله خوردم که به اینجا ختم شد که تمام مدت عید مریض بودم. برای همین عید واقعا یک جشن و ضیافت بود. بعدها نشانهای شد از گردهمایی دوستان و خانواده در نتیجه این را بشارت میداد که اتفاق خوبی در راه است و همدیگر را خواهیم دید و دور هم خواهیم بود و احساس تنهایی نخواهیم کرد و از اینکه همدیگر را داریم لذت خواهیم برد. در این سالها حس من نسبت به قبل تغییر کرده برای اینکه خانواده من در خارج از ایران کار و زندگی میکنند و یک جور تنهایی خودخواسته دارم که معمولا تنها هستم و ایام نوروز این تنهایی خیلی عمیقتر و بیشتر احساس میشود. البته برای من هیچ نویدی از اتفاق خوبی به همراه ندارد و هربار تاکید میشود که کهنسالیام را در تنهایی دارم میگذرانم و باید بگذرانم. نمیخواهم از مخاطبینم اشک بگیرم ولی احساس تنهایی میکنم و بساط اندک هفت سین است و خودم و خودم. آدمهایی که دوست دارم کنارم نیستند و اگرچه غصه نمیخورم ولی هربار در طول این سالها به وضوح اشاره به این وضعیت است.
با توجه به اینکه تنها فرزند خانواده بودید و پدرتان را هم خیلی زود از دست دادید در کودکی در چیدن سفره هفت سین چه نقشی داشتید.
آن موقع مرا داخل آدم حساب نمیکردند ولی بعدها مثلا در طول ۴۰ سال گذشته اجازه نمیدهم کسی این سفره را بدون دخالت من بچیند در نتیجه حتما در چیدنش همکاری میکردم و کاری که حتما میکردم- با توجه به اینکه مجموعهدار قرآنهای نفیس هستم- این بود که یک قرآن نفیس با تذهیب فوقالعاده را از مخزن در میآوردم و در سفره هفت سین میگذاشتم و در طول ۱۳ روزی که سفره پهن بود دائما نگران بودم که مثلا برگی رویش بیفتد یا آب رویش بریزد.
آیا دیوان حافظ نفیس هم در سفرهتان میگذارید؟
نه برای اینکه مناسبتش را نمیبینم. درست است که حافظ شاعری مقدس است، ولی تنها شی مقدس سفره هفت سین قرآن است.
پس در سال تحویل فال حافظ هم نمیگیرید؟
نه.
اعتقادی به فال حافظ ندارید؟
چرا ولی نمیتوانم با سفره هفت سین ارتباطش بدهم چون فکر میکنم سفره هفت سین قبل از حافظ هم بوده. قبل از آن به جای اشعارحافظ چه میخواندند؟ به همین دلیل ماهی قرمز هم در سفره نمیگذارم چون فکر میکنم جعلی است. ولی هفت سین با آن پیشینه تاریخی از هفت چین اولیه و ماندگاریاش در طول تاریخ امر مهمی است.
این روزها شما عیدی هم میدهید؟
معمولا کتاب عیدی میدهم ولی اسکناس و اینها عیدی نمیدهم.
آیا روز خاصی به اصطلاح مینشینید برای عید دیدنی؟
من واقعا چنین وجاهت و جایگاهی برای خودم قائل نیستم. من خودم حتما به دیدار بزرگانمان میروم که تعدادشان هر روز دارد کمتر میشود.
همه مستحضرند که نقش شما در اشاعه، تبیین و ارتقای هنر واقعا نقش انکارناپذیری است و جزو معدود هنرمندان به اصطلاح سینماییها، سوپراستار ما هستید.
من هیچ اصراری به این مسئله ندارم. اینها یک تاج کاغذی است که مردم سر یک نفر میگذارند و بعد هم برمیدارند و زیاد نمیشود به آن دل بست. همواره فکر کردم کار واقعیای که آدمی مثل من میتواند انجام بدهد این است که کارش را درست انجام بدهد. وظیفههایی که برای خودم قائل هستم مهمترینش به نظر من کار اصلیام یعنی نقاشی کردن است. اگر این را درست انجام بدهم خب شاید خیلی غیرمستقیم ولی به نحو موثری میتوانم در ارتقاء فرهنگ جامعهام نقش کوچکی داشته باشم.
اما شما در حوزه هنر زمینهساز اتفاقات فرهنگی فوقالعادهای بودهاید.
اینها کارهایی است که آدم در یک لحظه فکر میکند که باید انجام دهد. یک خبرنگار از علامه طباطبایی پرسید که شما چرا شعر میگویید؟ او پاسخ میدهد "شعر میگویم، خب باید شعر بگویم دیگر". تا امروز این قبیل کارها را به این دلیل انجام دادهام که فکر کردهام خب شخص دیگری یا فرصت و علاقهاش را ندارد یا کارهای مهمتری دارد انجام میدهد. اینکه من چند خطی مینویسم یا سخنرانی میکنم هیچ کدام به قصد اصلاح یک جریان فرهنگی یا اینکه رسالتی برای خودم قائل باشم نیست. فکر میکنم خودبزرگ بینی باشد اگر آدم برای خودش چنین جایگاهی قائل شود. اگر آدم بتواند از بیرون به خودش نگاه کند و ببیند که کیست و چه کار کرده و چه حجمی را دارد و مقایسه کند با نمونههای قبلی در دنیا یا مملکت خودش آن وقت اگر انصاف داشته باشد دیگر زیاد شلوغش نمیکند. من اگر واقعا بخواهم صفتی را در خودم عنوان بکنم بعد از مرگم نمیخواهم بگویند نقاش یا نویسنده از این قبیل بود که به نظر من واقعا اینها مهم نیست من همیشه بالیدهام به اینکه اولا همیشه آدم مهربانی بودهام و فکر نمیکنم کسی بتواند این را انکار کند و دوم اینکه سعی کردهام منصف باشم. اگر این منصف بودن را درباره خودم هم بخواهم به کار ببرم، آن وقت دیگر فروتنی دنبالش میآید که فروتنی هم نباید گفت و در حقیقت واقع بینی است.
آقای بابک احمدی فهرست بلند بالایی در معرفی شما دارد از جمله نقاش، نویسنده، محقق، شناسای اصالت هنر. این پراکندگی کارها ولی همه در منطقه و جهان شما را به عنوان آرتیست درجه یک میشناسند و بدون تردید یک بخش از آیکون هنر ایران میدانند. معمولا آدمهایی که از این شاخه به آن شاخه میپرند و کارهای مختلفی میکنند در نهایت برجستگی و فرهیختگی خاصی پیدا نمیکنند ولی در مورد شما این اتفاق افتاده. رازش در چیست؟
حرفتان کاملا درست است البته این اتفاق در مورد من هم نیفتاده. ببینید برمیگردد به نحوه نگاه آدم به جهان اطرافش و دو وجه دارد. یک وجه جذب و یک وجه عرضه کردن. این دو وجه تا جایی که من در زندگی خودم و اطرافیان دیدهام تقریبا در دو دوره شکل میگیرد. وجه جذب موقعی که آدم دارد میآموزد و مثل اسفنج همه چیز را به خودش جذب میکند ولی بعضیها گیرندهشان تنها روی یک موج کار میکند که خیلی هم خوب است و بعضیها مدام پیچ رادیو را میچرخانند و روی موجهای مختلف میگردند. من یک دوره طولانی این مرحله جذب را تجربه کردم. در واقع جهان اطرافم را تا جایی که مقدور بود بلعیدم. یک بار هم گفتهام که خالهام یک بار مرا دیده بود که در راه رفتن به خانهشان در خیابان زرگنده زیگزاگ راه میروم و نوشتههای روزنامهای که قصاب گوشت را لایش پیچیده بود میخواندم. این را نمیگویم که معلوم شود من آدم مهمتری بودهام ولی خب این ولع و شور جذب بود. از کجا میآمد؟ خودم هم خیلی فکر کردم و شاید دلیلش را هم پیدا کردم که خیلی خصوصی و شخصی است. این جذب و این دستاندازی به هر منبع فیضی از بچگی در من بود. بعد به جایی رسید که حالا باید ماحصلش را تولید و عرضه میکردم. خب اینجا دیگر در وهله اول نقاشی بود و در هر وهله دیگر آنچه را جذب کرده بودم اگر فکر میکردم قابل عرضه است ارائه میکردم و خیلی مقید نبودم.
خاطرم هست حدود ۱۴ سالم بود که مشتری دائمی موزه ایران باستان شدم و پای ویترینهایش میایستادم و با مداد سفید در دفترچهای که با کاغذ لاجوردی درست کرده بودم، خطوط کوفی دور ظرفهای سفالی و فلزی ۱۰۰۰ سال قبل را بدون اینکه بتوان آنها را بخوانم عینا طراحی میکردم و این دفترچه خیلی قطوری شد. بعدها بود که فهمیدم این نوشتهها خیلی نوشتههای متفاوتی نیستند و به عربی سعادت و سلامت و عز و اقبال را برای صاحبش آرزو میکنند. خب آدمی که این طور دنبال میکند وقتی که بخواهد آنچه را جمع کرده پس بدهد ناچار است مفری پیدا کند تا به درستترین وجه ارائهشان کند. خب من بعدا خط کوفی و خطهای قدیمی را توانستم بخوانم و مرمت کار شدم و آثار قدیمی را مرمت کردم، مجموعهدار شدم و تا جایی که وسعام میرسید خطهای قدیمی را جمع کردم و در نتیجه اینها در نقاشی من هم اثر گذاشت. در یک حرکت معکوس یعنی من خطهای قدیمی را که پاره و تکه تکه بودند را میخریدم و مرمت میکردم و بعد در نقاشیهایم آن خطهای مرمت شده را مجاله و پاره پاره میکردم. قصد اصلی من این بود که برای یک نفر همه این منابع جذاب هستند و موقعی که زمان پس دادنش فرا میرسد هر چقدر این تعداد بیشتر باشد تعدد محصول هم بیشتر میشود. این برمیگردد به ولع یک پسر زود یتیم شده در ۱۱ سالگی بدون امکانات رفاهی که تنها با مادرش زندگی میکند و او میخواهد این دنیا را ببلعد و به خاطر فقر و عدم دسترسی به منابع قابل دسترس خیلی از همگناناش.
در آثار شما تاریخ نقش مهمی دارد، این ستایش تاریخ از کجا میآید؟ شما هم معلمی تاریخ میکنید هم در مورد تاریخ مینویسید و هم در کارهایتان به آن میپردازید.
این گزارش تاریخ است چرا که تاریخ در همه وجوهاش قابل ستایش نیست. شاید تصور من در نوجوانی و جوانی یک چنین وجهی داشته. بارها فکر میکردم که اگر اسکندر بر داریوش سوم پیروز نشده بود چقدر خوب میشد یا اگر ساسانیها از اعراب شکست نمیخوردند. خب بعدها و با عقل بعدیام متوجه شدم که اگر اسکندر نمیآمد مثلا مسکندر میآمد چون یک چیزی در باطناش منهدم شده بود یعنی هخامنشیان ۱۰ سال و ساسانیان ۱۰۰ سال قبل از شکستشان منهدم شده بودند، فقط یک انگشتی باید میآمد و اشارهای میکرد تا متلاشی میشد. بنابراین گزارش تاریخ با ستایش تاریخ متفاوت است. ستایش تاریخ معمولا با توهم همراه است و تاریخ با توهم توجیه نمیشود. من فقط گزارش تاریخ را میدهم اما اینکه چرا به گذشته رجوع میکنم و چرا آبشخور من در گذشته است؛ این گذشته همیشه تاریخی به معنای دوردست نبوده. هر چیزی که ساخته شده و منهدم شده برای من حکم مصداق را پیدا میکند.
من تعدادی نقاشی آبرنگ کشیدم از باغ ملک در گلاب دره. این باغی بود که نکتهای که در آن جستجو و پیدا کردم برای من خیلی جالب بود. این باغ متروک بود و ساختمان فوقالعادهای داشت که آن را رها کرده بودند و تکه تکه همه چیزش سقوط کرده بود. وقتی به آنجا میرفتید میدیدید که گزارش تاریخیای که بخواهید از آن بدهید این است که از مجموعههای درخشان معماری و زندگیای که در آن معماری جریان داشته چطور تبدیل به هیچ شده. کاشیها از جای خودشان درآمده بودند، حوض سنگی شکسته بود و سقف ریخته بود. خب خیلی محزون و انگار ساخته شده بود تا من گزارشاش را بدهم. یک نکته که خیلی برای من جذاب بود طبیعت بود که این درختهای چنار قطور سربه فلک کشیده بودند و اصلا انگار نه انگار و بدون پروا از این وضعیت، داشتند عمر خودشان را ادامه میدادند با این خیال که همیشگیاند. این درختهای چنار و این جویهای آب که از قنات سرچشمه میگرفتند. من با خودم فکر میکردم که لابد اینها به هم میگویند ببین، مثل آن شعر معروف خاقانی شروانی: هان ای دل عبرت بین از دیده نظرکن هان/ ایوان مدائن را آیینه عبرتدان. این شعر را به هم میگفتند و من تحسین کردم و پذیرفتم.
در نتیجه این طبیعت را هم به عنوان درس عبرت گرفتم و این را گزارش کردم. اواخر دوباره رفتم تا نگاهی به آن مکان بیندازم و دیدم که من اشتباه میکردم. همه آن درختها را بریده بودند و آنجا تبدیل به یک مجتمع مسکونی شده بود، یعنی پول هر معنایی را زیر پای خودش له کرده. بنابراین دیگر درختها نبودند که من به آنها بگویم که ما همه فانی هستیم از جمله شما. به درختها آب نداده بودند تا خشک شوند و بعد هم آنها را سوزانده بودند. نکته اصلی این است که در هرکدام از این مصداقهای کاریام که من اسم دوره را از رویشان برمیدارم، آمد و شد هستند. یک موقع چیزهای خیلی قدیمی عنوان میشود و یک وقت دیگر چیزهایی که خیلی هم قدیمی نیستند مثل همین نقاشیهای باغ ملک. عمر باغ ملک از صد سال تجاوز نمیکرد. همین طور نقاشیهایی که از درهای چوبی پوسیده کشیدهام. در نتیجه من دائما در تاریخ عقب و جلو میروم و اگر خیلی نزدیکتر بگیریم همین تهران معاصر که در طول این چهل-پنجاه سال گذشته ساخته شده و رشد غول آسایی کرده جز بیزاری چیزی به من نمیدهد و چیزی قابل گزارش برایم ندارد. اگر چیز قابل گزارشی داشته باشد از نمونههای در معرض انهداماش است که ارزش گزارش کردن دارد مثل همان درهای پوسیده. من با این شهر هیچ ارتباطی نمیتوانم برقرار کنم. دوستش دارم ولی نمیتوانم با آن ارتباط برقرار کنم و نمیتوانم تحسیناش کنم. در نتیجه گاهی که در این شهر قدم میزنم به نظرم میرسد آینه تمام نمای انحطاط سلیقه عمومی مردمم را در آن میبینم و این خیلی تماشا ندارد و خیلی برایم جذاب نیست.
وقتی به همه این سالهایی که فعالیت هنری کردهاید نگاهی میاندازید چه احساس و ارزیابیای از خودتان دارید؟
به عنوان یک نقاش این جزو شرح وظایف من نبوده و نباید هم میبوده. یک نقاش قرار بر این نیست که حتما تاریخ هنر را بداند یا درس بدهد. بعضی وقتها طور خاصی عمل کرده، دوست عزیز من رویین پاکباز در دانشکده نقاش لایق و قابلی بود ولی بعد که شیفته تاریخ هنر شد دیگر نقاشی نکشید و شروع کرد به تدریس تاریخ هنر و یکی از معدود آدمهای درخشان این عرصه است. من شاید بیجهت خواستم همه اینها را همراه داشته باشم. خودم هم فکر میکنم که اگر خیری برای بیرون من داشته اما برای خودم خیری نداشته. درس دادن، سخنرانی کردن، دریک دوره دوساله برنامهریز فرهنگ بودن. دورهای که من مسئولیتی داشتم و میتوانستم برنامهریزی فرهنگی کنم دوسال طول کشید که بابتش هم خیلی آزار دیدم و هنوز هم میبینم. در این دوسال بانی ساخت و افتتاح دو موزه شدم خب خیلی کارهای مفیدی کردم ولی حالا که بعد از سی و اندی سال برمیگردم و نگاه میکنم به خودم میگویم که اصلا به من چه ارتباطی داشته اما هر وقت هم سوالی از من شده درباره هنر امروز یا برنامهریزی فرهنگی نظری ندادهام و گفتهام که من برنامهریزی فرهنگی را از خودم خلع کردهام و جزو برنامههای خودم نمیدانم. در این مدت خیلی خودم را ملامت کردم و این یکی از معدود مواردی است که خودزنی و خودم را ملامت کردهام. همیشه به خودم گفتهام که به من چه مربوط است که مثلا موزهای ساخته شود یا نشود. من نقاش بودم و باید نقاشی میکردم. در آن ۲ سالی که احمقانه این مسئولیت را پذیرفته بودم تنها به اندازه انگشتان دو دست نقاشی کشیدم. جای خالی آن را درمورد خودم من جوابگو نیستم ولی شاید یک نفر بگوید این موزه که ساخته شده حتی اگر کسی به دیدنش نرود مثل موزه هنرهای معاصر این میارزد به اینکه ۳۰ نیمرخ رنسانسی کشیده باشی. از نظر من این طور نیست.
من فکر میکنم همه این کارهایی که کردم زائد و نالازم بوده. ولی من فقط باید نقاشی میکشیدم. در طول این ۳۰ سال شاید بیشتر از ۳۰۰ بار سخنرانی کردهام. مجموعه کتابها و مقالههایی که نوشتهام به ۱۲ کتاب میرسد. من پنج هزار شاگرد تعلیم دادهام اما تعداد نقاشیهایم به ۴۰۰ نمیرسد. یک جا را اشتباه کردهام. نه باید تدریس و نه برنامهریزی فرهنگی و نه سخنرانی میکردم فقط باید نقاشی میکشیدم. اینجا بود که من کاملتر، ماندگارتر و موثر میشدم. اما خودم میدانم چرا این کار را کردم مخصوصا در طول سالهای بعد از انقلاب تدریسام حجم زیادی گرفت. قبل از انقلاب تقریبا هیچوقت سخنرانی نکرده بودم. تعداد مقالههایی که قبل از انقلاب نوشتم قابل قیاس از نظر حجم و کیفیت با مقالههایی که بعد از انقلاب نوشتم نیست. میدانم این نیروی عظیمی که صرف کردم مثل قصه "سبکی تحمل ناپذیر هستی" میلان کوندرا برای این بود که به خودم ثابت کنم-به کسی که نمیشود ثابت کرد- که خلع و فراموش نشدهام. همین. اصلا هم این را نمیشود منحصر کرد به اینکه آدم رسالت و درد خدمتگذاری به مردم دارد. اینها هم بوده ولی فرع قضیه بوده. اصلاش این بوده که من همین طور بال بال زدهام برای اینکه به جهان خلعکننده اطرافم منتقل کنم که نمیتوانند یک آدم را خلع کنند. یک آدم خلعپذیر نیست مگر خودش خودش را خلع کند. نیروی خیلی زیادی هم گذاشتهام برای هدفی مختصر. کل این هدف خیلی مختصر بود که به خودم و دیگران ثابت کنم که من هستم، در وجوه مختلف هستم و پاسخ هر سئوالی را هم دارم. که چه بشود. جواب این در دراز مدت و حتی بعد از مرگ من از راه نقاشیهایم داده میشد.