سرویس تجسمی هنرآنلاین: پرییوش گنجی ۱۰ تیر ۱۳۲۴ در تبریز متولد شد. او در خانوادهای علاقهمند به هنر رشد کرد و همین موضوع زمینه را برای فعالیت جدی او در این عرصه فراهم کرد. این هنرمند که سالها به نقاشی و تدریس پرداخته است، به دلیل فعالیتهای تحقیقاتی خود در سال ۱۳۹۴ نشان افتخار "خورشید تابان، انوار زرین همراه با روبان گردنی" را از سوی دولت ژاپن دریافت کرد. پرییوش گنجی مهمان سفره هفتسین نوروز 1397 در هنرآنلاین بود و از هنر، زندگی و خاطرات نوروزی خود برای ما صحبت کرد.
خانم گنجی اجازه بدهید گفتوگو را با این سؤال آغاز کنیم که چهطور شد شما نقاش شدید؟
چیزی اتفاق نمیافتد که کسی تبدیل به نقاش شود، هر چه که هست با آن متولد میشود. اصلاً چیز اکتسابی وجود ندارد. هنر باید در ذات انسان وجود داشته باشد. حالا ممکن است ذوق هنرمند در 40 سالگی شکوفا شود یا همان اولین بار که مداد در دستش میگیرد. اما باید شرایطی فراهم شود تا بتوانید آن چیزی که درونتان وجود دارد بشوید. من این شانس را داشتم که شرایط برایم فراهم شد و توانستم نقاش شوم.
چه راهی را برای نقاش شدن طی کردید و مقدماتش چطور انجام شد؟
مقدمات نقاش شدنم از کودکی شروع شد که بر روی کاغذهایی که جلویم بودند، یک سری چیزها میکشیدم و تمام دفترها و کتابهایم نقاشی شده بود. پدرم به نقاشی علاقه داشت و با دوستانشان یک آتلیه داشتند و نقاشی میکردند. من خوشبختانه در خانوادهای بزرگ شدهام که خیلی به این چیزها اهمیت و بها میدادند.
چه تحصیلات آکادمیکی را گذراندید؟
من دانشآموز کلاس نهم بودم که خواهر خانم سیمین دانشور معلم ادبیات ما بودند. یک روز قبل از اینکه ایشان سر کلاس بیایند، پای تخته سیاه نقاشی کشیده بودم که یکدفعه ایشان وارد کلاس شدند و گفتند این را چه کسی کشیده است؟ من میلرزیدم و با خودم گفتم الان میگوید این چه چیزی است که کشیدهای؟ ولی ایشان گفتند نقاشی خوبی کشیدی و تشویقم کردند. بعد هم گفتند یک جایی به نام هنرستان هنرهای زیبا وجود دارد که بعد از کلاس نهم میتوانی بروی آنجا درس بخوانی. من این موضوع را با خانواده مطرح کردم ولی نمیدانستم چکار باید کنم. مادرم مخالفت میکرد اما پدرم گفت بگذاریم برود، حیف است. مدتی بعد خواهر بزرگترم آگهی کنکور این هنرستان را پیدا کرد و اسم مرا برای کنکور نوشت. من هم کنکور دادم و پذیرفته شدم. تمام پایههای فکری هنری من در آن هنرستان شکل گرفت. آن موقع شرایط هنرستان هنرهای زیبا خیلی خوب بود.
در هنرستان هنرهای زیبا تحت نظر چه اساتیدی آموزش دیدید؟
استادهای هنرستان در ان زمان آقایان محمود جوادیپور، جواد حمیدی، رضا فروزی و استاد فرشچیان بودند که هر کدام برای خودشان غولی در تدریس محسوب میشدند. استاد من آقای فروزی بود که در آکادمی مسکو درس خوانده بود. ایشان اولین کسی بود که نامههای ونسان ون گوگ را از زبان روسی به فارسی ترجمه کرد. آقای فروزی به رنگ خیلی تأکید داشتند و من هم رنگ را از ایشان یاد گرفتم. ما روی طبیعت بی جان کار میکردیم و آقای فروزی بادمجان را میگذاشت و میگفت چشمهایتان را ریز کنید و ببینید در بادمجان چقدر رنگ وجود دارد. کلاسهای آقای فروزی باعث جرقه ذهن رنگی من شد. در هنرستان هنرهای زیبا، رشتههای مجسمهسازی، تاریخ هنر و مینیاتور هم خیلی خوب بودند. در هنرستان آقای دکتر گلزاری هم حضور داشتند که هنرهای تزئینی را درس میدادند. خیلی دوره خوبی بود و من چیزهای زیادی را از حضور در هنرستان یاد گرفتم.
فکر میکنم بعد از تحصیل در هنرستان هنرهای زیبا به خارج از کشور سفر کردید.
بله. من به کشور انگلیس رفتم و دو سال به شکل پراکنده در دانشکده هنر سنت مارین لندن و دانشکده سر جان کاس نقاشی خواندم و بعد از آن تصمیم گرفتم طراحی پارچه بخوانم چون طراحی پارچه رشته مادر است. خوشبختانه من در آن رشته خیلی چیزها یاد گرفتم. وقتی طراحی پارچه را تمام کردم به بوزار فرانسه رفتم ولی دیدم اینطور نمیشود. بنابراین وقتی درسم در رشته طراحی پارچه تمام شد، دوباره نقاشی را به صورت جدی شروع کردم و به دانشگاههای مختلف رفتم که این برایم خیلی خوب بود.
زمانی که نقاشی را به شکلی جدیتر آموزش دیدید، چه سبکی را کار میکردید؟ روند کاریتان چطور بود؟
طبیعتاً ما در هنرستان آموزش میدیدیم و تمایل آقای فروزی به سبک امپرسیونیسم بود و این تفکر روی شاگردانش هم تأثیر میگذاشت ولی ما در سنی نبودیم که بتوانیم بگوییم چه سبکی را میخواهیم کار کنیم چون فقط آموزش میدیدیم. بعد از مدتی طراحی من خیلی خوب شد و کمکم به سراغ سبک شخصی خودم رفتیم. فکر میکنم ﮊﺍﻥ ﺍﮔﻮﺳﺖ ﺩﻭﻣﯿﻨﯿﮏ ﺍﻧﮕﺮ است که میگوید:"اگر طراحی بلد نباشید، نمیتوانید رنگ بلد باشید. اگر میخواهید رنگ بگذارید باید یک طراح قوی باشید تا بتوانید از پس رنگ بر بیایید." من بر روی طراحی خیلی تاکید داشتم و برایم مهم بود. به مدت یک سال در بوزار فرانسه فقط طراحی کار میکردم. بعد در کشورهای ژاپن و آلمان هم طراحی کردم و دیدم طراحی در این کشورها چقدر با هم متفاوت است.
از چه لحاظ متفاوت بود؟
فکر میکنم اولین تاثیر فرهنگ یک کشور بر روی آموزش آن کشور است. مثلاً اکسپرسیونیستی که در کشورهای آلمان، فرانسه و ایتالیا وجود دارد، هیچکدام شبیه همدیگر نیست و آموزششان هم متفاوت است. زمانی که سیستم "باهاوس" خیلی متداول شده بود، اینطور نبود که در همه کشورها به یک شکل اجرا شود. این سیستم در فرانسه یک جور بود، در آلمان یک جور و در انگلیس جور دیگر. بنابراین طبیعی است که طراحی و آموزش آن هم در کشورهای مختلف متفاوت باشد.
شما در کشورهای مختلف با سیستمهای آموزشی گوناگون آموزش دیدید. بعد از تحصیلاتتان، آنچه که به عنوان نقاشی حرفهای ارائه دادید چه شکلی پیدا کرد؟
من ابتدا خیلی شیفته هانری ماتیس بودم و خطوط محیطی ماتیس را به همان روال با رنگهای تخت کار میکردم، ولی به مرور زمان تحت تأثیر شرایطی اجتماعی، سیاسی خودمان قرار گرفتم. به نظرم وقتی هنرمند تحت تأثیر اجتماع خودش قرار میگیرد، دیگر نمیتواند از دریچه یک تفکر دیگر به جامعهاش نگاه کند و به همین خاطر بود که شکل کار من تغییر کرد. هر چه که گذشت، کار من مینیمالتر شد. وقتی به ژاپن رفتم و برگشتم کارم اینقدر مینیمال نبود. در ژاپن یک نمایشگاه خیلی خوب برگزار کردم که در آثار آن نمایشگاه از رنگهای زیادی استفاده کرده بودم.
وقتی از ژاپن برگشتم، مدتی با شیوه آب مرکب سنتی ژاپنی کار میکردم و بعد هم یک دوره درگیر کارهای آبهای خروشان شدم. بعد از آن خیلی آرام آرام به کارهای مونوکالر علاقهمند شدم و کارهایم دیگر رنگهای مختلف را نداشت بلکه فقط رنگ آبی در کارم دیده میشد که این اتفاق تحت تاثیر شرایط جامعه بود. بعد از آن بار دیگر با تغییر شرایط اجتماع به سراغ رنگهای قرمز و سیاه رفتم و کم کم مجموعه پنجرهها را شروع کردم. البته در این کارها رنگ قرمز، سیاه را نمیپوشاند بلکه سایهای از آن رنگ وجود دارد و قرمز مثل یک آوار روی سیاه میافتد.
بنابراین کار شما از یک جایی مونوکالر شد و این رنگ هم در دورههای مختلف با توجه به شرایط اجتماعی تغییر کرد؟
دقیقاً. همین کارهای آخرم که با آب مرکب کار کردم هم همینطور است. در این کارها انگار یک چیزی از وسط آب و تاریکی سعی میکند ساقهها را بکند ولی آنها در عین ظرافت، محکم و استوار ایستادهاند و شما فکر میکنید، پشتشان به جایی گرم است. یک کار بزرگ 5 لته با ابعاد 2 متر در 7.5 متر با نام "شب، روز، شب" دارم که مثل زندگی انسان است، یعنی با تاریکی آغاز میشود، با زندگی و روشنی ادامه پیدا میکند و در نهایت آرام تمام میشود.
یکی از مراحل تأثیرگذار زندگی شما، حضور در کشور ژاپن بود. این اتفاق در چه سالی رخ داد و چه تجربیاتی در ژاپن برای شما رقم خورد؟
حدوداً 22 سال پیش بود که بورس تحقیقاتی بنیاد ژاپن را دریافت کردم. به دلیل کار تحقیقاتی دانشگاهی که درباره تاثیر موتیفهای دوره ساسانی بر روی پارچههای کیمونو و اوبی (کمربندهای کیمونو) بود، موفق شدم این بورسیه را دریافت کنم. دانشگاهی در ژاپن وجود داشت که مثل دانشگاه الزهرا (س) دخترانه بود. در آن دانشگاه یک پروفسور کار میکرد که از تحقیقات من خوشش آمد و مرا دعوت کرد در آن دانشگاه کار کنم. در آن زمان با یک استاد خیلی حرفهای آب مرکب آشنا شدم و با وجود اینکه زبان یکدیگر را نمیفهمیدیم در کنار ایشان تحقیقاتم را انجام دادم. از آنجا بود که نقاشی آب مرکب را آموختم. جالب است که تا روزهای آخر هم به ایشان نگفتم نقاش هستم و ایشان هم متوجه نشد. در آخر چندین اثر از خودش و یک قلم خودش را به من داد و گفت شما مطمئناً در زندگی قبلیتان ژاپنی بودهاید چون هر چه که میگفتم را میفهمیدید. من هم گفتم فکر کنم شما ایرانی بودید چون هر چیزی که میگفتید را میفهمیدم!
طبیعت در نقاشیهای شما به شکل چشمگیری وجود دارد ولی طبیعتی است که متعلق به خودتان است و با آنچه که معمولا به عنوان نقاشی منظره شناخته میشود تفاوت دارد. این حضور چشمگیر طبیعت در آثار شما از کجا میآید؟
من فکر نمیکنم کسی در دنیا وجود داشته باشد که طبیعت را دوست نداشته باشد. طبیعت و علیالخصوص آب و رودخانه برای من معنای خاصی دارد. من از بچگی به ییلاق میرفتم. یک رودخانه بزرگ در اوشان فشم بود که مرا مبهوت میکرد. وقتی به اوشان فشم میرفتم، یک تخته سنگ پیدا میکردم و روی آن مینشستم. آن لحظات خیلی برایم شیرین و لذتبخش بود. هیچ چیزی در هستی مثل آب آدم را با خودش نمیبرد. آب هم به صورت فیزیکی و هم به صورت ذهنی آدم را با خود همراه میکند و این خاصیتی است که در هیچ چیزی غیر از آب وجود ندارد. البته نمیدانم چرا وقتی هوا تاریک میشد، از آب با این همه لطافت و زیبایی میترسیدم و هنوز هم این وحشت را دارم.
ما همه از زندگی عادی امروزمان لذت میبریم ولی وقتی راجع به فردا صحبت میکنیم، نگرانی درباره آن داریم. اینطور نیست که فکر کنید چون سنم بالا رفته است دارم در مورد مرگ حرف میزنم. من از مرگ نمیترسم ولی نمیدانم چرا رودخانه به وقت تاریکی هولانگیز میشود.
به هر حال رودخانه تأثیر زیادی روی من، افکارم و نقاشیهایم گذاشته است و به نوعی شروع کارهای پنجرههایم بود. پنجرههایی که معلوم نیست پنجره هستند یا دریچه. مهم این است که تو داری از آن پنجره یا دریچه به بیرون نگاه میکنی و فضای بیرون هم تو را نگاه میکند و بعد جای تو و آن عوض میشود و نمیدانی این تو هستی که داری آن را نگاه میکنی یا آن به تو نگاه میکند. در واقع یک تضاد به وجود میآید.
مجموعه پنجرهها را در کدام دوره زمانی آغاز کردید؟
طی 12 سال و در 4 دوره مختلف روی موضوع پنجره کار کردم. ابتدا کارم را با پنجرههای قرمز شروع کردم، بعد مجموعههای بنفشها و سفیدها را کار کردم و در نهایت هم فرم سفیدها را تغییر دادم و کارهایم را کمی عمیقتر کردم. نقاشیهای دوره آخر مجموعه پنجرهها یک مقدار موسیقایی شد چون همیشه صدای ساز در خانه وجود داشت و این خودآگاه یا ناخودآگاه روی کار من هم تأثیر میگذاشت. در سالهای اخیر هم حدود دو سال با آب مرکب کار کردم و الان هم برای کار کردن یک سری برنامهها در ذهنم است. تقریباً شش ماه است به خودم فرصت دادم و مطالعه و بررسی داشتم و آرام آرام کارم را شروع میکنم. بخشی از کارهای مجموعه جدیدم را با آب مرکب انجام دادهام و حالا باید به وقتش بنشینم و ببینم کارهای جدیدم چطور پیش میرود.
دو فرزند شما، هوشیار و گلفام خیام، موزیسینهای حرفهای هستند و احتمالاً فضایی در خانه شما وجود داشته که بچهها به این سمت سوق پیدا کردهاند. حضور در یک فضای مملو از موسیقی در کار شما چقدر تاثیرگذار است؟
من خودم موسیقی بلد نیستم اما خیلی موسیقی گوش میدهم. وقتی میخواهم نقاشی کنم، یک موسیقی را روی حالت تکرار میگذارم تا مداوم پخش شود و آن را گوش میکنم. حس میکنم این نزدیکی رنگها در نقاشی، حالتی مانند ریتمهای موسیقی دارد. زمانی که پسرم هوشیار به دانشگاه هنر میرفت، من دو آتلیه ثابت داشتم که هوشیار در آتلیه پشتی پیانو میزد و من هم که در حال کار کردن بودم، موسیقی او را میشنیدم. من سواد موسیقایی ندارم و هیچوقت هم نخواستم آن را خیلی علمی بفهمم، اما شنیدن موسیقی بر روی کارم تأثیرگذار بوده است. موسیقی هم مثل آب آدم را میبرد و این خیلی خوب است.
با توجه به دوران کودکی متفاوتی که گذراندهاید، طبیعتاً فضای نوروز هم برای شما متفاوت بوده است. نوروز برایتان چه جذابیتهایی داشت؟
نوروز همیشه خاطرهانگیز است. در دوران کودکی، در خانه ما از دو ماه قبل صحبت عید میشد. ما خانواده پر جمعیتی بودیم و خانه بزرگی داشتیم. پدرم تاجر پارچه بود و همیشه پارچههای قشنگی به خانه میآورد. مادرم به آنها مدل میداد و یک خانم خیاط هم میآمد لباسها را میدوخت. نزدیک عید که میشد، برایمان کفش نو میخریدند و این ذوق و شوق نوروز را برای ما دو چندان میکرد. خوشی ما این بود که یک هفته در عید میتوانستیم در اتاقی بخوابیم که کرسی داشت چون قبلًا نمیگذاشتند آنجا بخوابیم. خیلی میخندیدیم و خیلی خوش میگذشت. شاید زیباترین خاطرات بچگی ما آن روزها بود.
الان هم مثل گذشته برای نوروز ذوق دارید؟
بله. ما هنوز همان آداب را حفظ کردهایم و عید دیدنی و سیزدهبدر خیلی برایمان معنی دارد. به نظرم این غلط است که میگویند هنرمند نباید به این چیزها فکر کند و وقتش را هدر بدهد. من خیلی با این اخلاقها مخالفم. فکر میکنم یک آرتیست باید همه چیزش درست باشد. مثل یک سلسله زنجیر است و اگر یک حلقه از این زنجیر کنده شود، بقیه حلقهها هم کنده میشوند. بعضی فکر میکنند آرتیست نباید به ظاهرش توجه داشته باشد و اگر خانهاش بهم ریخته باشد اشکالی ندارد، در حالیکه من برعکس فکر میکنم و معتقدم اتفاقاً هنرمند باید همه کار را درست انجام بدهد.
انگلیسیها یک مثالی دارند که میگوید یک صنعتگر لزوماً نمیتواند کارهای هنری هم انجام بدهد ولی یک هنرمند حتماً صنعتگر خوبی هم میشود. من در خانه موسیقی پخش میکنم و کارهای خانه را انجام میدهم و خیلی هم لذت میبرم. همین اواخر بخشی از وقتم را برای نوههایم گذاشتم و از این کار لذت بردم. برای همه مردم ایران هم سال خیلی خوبی را آرزو میکنم. شاد باشید و دیرزی...