سرویس تجسمی هنرآنلاین: هرگونه پیوندی که در اندیشهی اسطورهای به کار میرود، دارای این ویژگی است که فقط در کلیت، اسطوره به روشنی و تمایز کاملی دست مییابد. در حالی که شناخت علمی فقط به شرطی میتواند عناصر خود را به یک دیگر پیوند بدهد که آنها را با یک کنش انتقادی واحد از یک دیگر جدا سازد، اسطوره هر چیزی را که وحدت بیچون و چرایش را خدشهدار کند، از خود میراند. مناسباتی که اسطوره برقرار میکند، چنان طبیعتی دارند که اجزاء وارد شونده در آن، وارد مناسبات فکری همخوانی دو به دو نشوند. برعکس آنها دارای هویت هستند و یک چیز به خصوص میشوند. عناصری که در چشمانداز اسطورهای به سادگی در کنار یکدیگر قرار میگیرند، در ژرفای خود دیگر همگون و متفاوت نیستند و شناخت علمی میکوشد از پیوستگی عناصر متمایزِ نتیجهگیری کند، حال آن که شهود اسطورهای به بررسی آن چه که با آن در ارتباط است، در درجهی آخر میپردازد. وحدت پیوند مانند وحدت همنهادی و بنابراین مانند وحدت چیزهای گوناگون، در اسطوره تبدیل به منفرد بودن یک چیز شده است.
مناسبات اسطوره پیوندهای روشنفکرانهای نیستند که به برکت آنها بتوان در آنِ واحد عناصری را که به آن وارد میشوند، جدا کرد و به هم پیوند داد؛ برعکس نوعی سیمانِ سخت است که میتواند همواره بهگونهای چیزهای سخت ناهمگون را چسبیده به یک دیگر نگاه دارد... تفکر اسطورهای هیچگاه مرزِ روشنی میان کل و جزء قائل نمیشود و جزء نمایندهی کل نیست، بلکه عین کل است. در چشماندازهای علمی که کمیت را چونان مناسبتی همنهادی تفسیر میکنند، عظمت زاییدهی کثرت است: یعنی وحدت و کثرت تشکیل دهندهی لحظههایی هستند که به طور مساوی ضروری و سخت هم بسته با این مناسبت هستند. پیوند عناصر و تشکیل یک "کل" براساس فرض تمایز این عناصر که حد عناصر از یک دیگر متمایز شدهاند، صورت میگیرد.
کاسیرر بر آن است که اسطوره، برخلاف بینش علمی که معنای هم آهنگی در آن "وحدت چیزهای بسیار متفاوت و صدهای بس مختلف است"، هیچ اصل دیگری جز اصل اینهمانی جزء و کل نمیشناسد؛ در اسطوره کل همان جز است.
وجه دیگر تقابل اسطوره و دانش، در واقع رابطهی میان اسطوره و خِرَد است که یکی از بحثهای کلیدی فیلسوفان مکتب فرانکفورت و موضوع اثر مشترک آدورنو و هورکهایمر به نام دیالک تیک روشنگری است.
برای شناختِ فرم اندیشهی اسطورهای باید آن را با فرم اندیشهی علمی ـ تجربی مقابله و مقایسه کرد. آنچه را واقعیت عینی مینامیم تنها به دنبالِ فراگرِدِ عقلانیِ گزینش و سنجش تأثیراتِ حسّی (یا رویدادهای اجتماعی و تاریخی) و تحلیل و ترکیب آنها است. که شکل نهایی به خود میگیرد. باید به یاد داشت که این فراگرد پیوسته تکرار میشود و واقعیت عینی (خواه فیزیکی، خواه اجتماعی) مجدداً مورد سنجش و ارزیابی قرار میگیرد.
خصلت اساسی این فراگردِ عقلانی، شیوهی انتقادی آن است. اما خصلتِ اساسی اندیشهی اسطورهای، شیوهی عاطفی آن است. برخورد اندیشهی اسطورهای با جهان، در حقیقت، همچون برخورد من با تو است و بنابراین رویارویی حیات است با حیات. در اندیشهی اسطورهای فرد جزء جدایی ناپذیر اجتماع است و اجتماع نیز در بستر طبیعت قرار دارد و وابسته به نیروهای آن است. برخی از این نیروها با انسان (یا اجتماع او) سرسازگاری دارند و در موقع لزوم به یاری او میآیند و برخی دیگر، با او دشمنی میورزند. بنابراین جهان از دو دسته نیروی دوست و دشمن فراهم آمده است. اندیشهی علمی، هر شیء یا هر پدیدار طبیعی را جزیی از یک گروه یا مجموعه میداند که خصلتی هماننند اشیا یا پدیدارهای نظیر خود دارد. بنابراین علم اشیا یا رویدادها را اجزایی میشناسد که از قوانین کلی تبعیت میکنند و به همین علت رفتار آنها، تحت شرایط معلوم، قابل پیشبینی است. اما اندیشهی اسطورهای پدیدارها را به منزلهی تو میپندارد. این تویی همتا و یگانه است و ویژگی غیرقابل پیشبینی هر فرد بیهمتا را داراست. وجودی است که تا آنجا شناختنی است که خود را متجلی سازد. تو را نمیتوان درک کرد یا دربارهاش اندیشید، بلکه باید در رابطهی فعال و متقابل به طور عاطفی تجربهاش کرد. در اندیشهی اسطورهای همهی دیدارهای طبیعی، همچون رعد و برق، سقوط اجسام، خشکسالی، جزر و مد و جز اینها به منزلهی تو هستند. این تو اینجا بر سر مِهر است و آنجا بر سر کین و از همین رو است که اندیشهی اسطورهای برای همیشه زندانی پدیدارها میماند و میان بودن نمود و ذهنیت و عینیت تفاوتی قایل نمیشود و از کشف قوانین کلی حامک بر پایدارها ناتوان است.
اندیشهی اسطورهای در جهان تصاویر زندگی میکند، جهانی که آن را کاملاً عینی میداند. اما رابطهی اسطوره با این جهان از آن حالت "بحرانی" است، که سرآغاز تفکر علمی ـ انتقادی به شمار میرود، همچنین میدانیم که اندیشهی علمی میان ذهنیت و عینیت تمایز قایل است و برای جدا کردن این دو از یکدیگر روشی انتقادی و تحلیلی بنا نهاده که به یاری آن، پدیدارهای منفرد را به رویدادهایی نوعی که تابع قوانین کلی هستند، بسط میدهد. مثلاً اندیشهی علمی برآمدن و فرورفتن خورشید را بر اثر چرخش زمین به دور محورش میداند؛ رنگهای گوناگون و اختلا ف آنها را، اختلافِ طولِ موج آنها توصیف میکند.
در اندیشهی، اسطورهای همانگونه که میان خواب و بیداری فرقی نیست، میان مرده و زنده نیز تفاوتی وجود ندارد. بقای مرده و ادامهی رابطهی او با انسان امری بدیهی تصور میشود؛ زیرا مرده در واقعیت انکارناپذیر دلتنگیها، انتظارات و رنجهای انسان درگیر است. از نظر ذهن اسطورهای "مؤثر بودن" به معنی "وجود داشتن" است.