سرویس تجسمی هنرآنلاین: افسانهها و اساطیر به احلام و اشباح شباهت دارند، و هر دو از کامهای وازدهی ناخودآگاه سرچشمه گرفتهاند... از پسیکانالیز افسانه بوضوح برمیآید که افسانه معرف ابتداییترین کامها و بیمهای انسانی است که به قیافهی مبدل درآمده است. مکانیسم دگرگونی و همچنین منشأ افسانه به مکانیسم رؤیا شباهت تام دارد... افسانه، رویایی است که روایتش دست به دست گشته، از نسلی به نسلی رسیده و وجهه کلی و عمومی یافته است. همچنانکه رؤیا، واکنش کامهای وازدهی فردی است، افسانه انعکاس آروزهای برباد رفتهی جمعی و قومی است.... محور افسانه، شورِ جنسی و الگوی آن، سازمان خانواده میباشد. خاطرات خوشی و ناخوشی که انسان از افراد خانوادهی خود دارد، به وساطت مکانیسم برافکندن، به خارج میافتد و موجودات افسانهای مانند غول و دیو، جن، پری و فرشته را میآفریند، و همان عواطفی که فرد نسبت به پدر و مادر و برادر و خواهر خود احساس میکند، به اشخاص افسانهای منتقل میشود. از این جهت است که افسانههای کهنسال (مثلاً اساطیر مصر و یونان باستان) سراسر حاکی از روابط جنسی و زنای با محارم و اخته کردن و جنایات خانوادگی است.
نکته اینجاست که با چنین دیدگاهی نمیتوان به حل مسئله پرداخت. در بررسیها و مطالعات خود با اندیشههایی روبهرو خواهیم شد که به هیچ طریق با زنای با محارم فهمیدنی نیستند؛ در اینجا ابهامی موجود است: آرزوهای برباد رفتهی جمعی و قومی، آرزوی فرد فرد یک قوم برای نزدیکی با محارم است و جمع ریاضی این آرزوها، آرزوهای جمعی تلقی میشود، یعنی تمامی افراد تمایلات خود را یک جور ابراز میکنند و هیچگونه تفاوت در دیدگاهها و کردار افراد گوناگون نیست؟
در واقع ما با دیدگاهی فردگرایانه روبهرو میشویم. این دیدگاه تأثیرات متقابل انسانها را در عرصهای بنام اجتماع و در نتیجهی آن، شکلگیری دیدگاهها و کردارهای گوناگون را نادیده میگیرد. اگر چنین هم نباشد و در نظر بگیریم افراد، متفاوت میاندیشند (که چنین هم هست)، تک تکِ افرادِ یک قوم باید دارای اسطورهی فردی باشند چرا که، با توجه به اینکه فرد در چه خانوادهای (با توجه به عواملی چون طبقه اجتماعی، تربیت، محیط اجتماعی، میراث فرهنگی و صفات ارثی) زندگی میکند، باید به گونهی خاص خود رفتار کند و بیندیشد آری در اساطیر، ما با زنای با محارم روبهرو هستیم، ولی این پدیده در روندی رخ میدهد که ریشه گرفته از جای دیگر است.
یونگ همهی مضامین افسانهای و جهان اقوام ابتدایی و مفاهیم مذهبی ملل مختلف و حتی بعضی عناصر رویاهای مردم کنونی را که روشنگر نمونههای عام سلوک آدمیاند پندارهای آغازین یا اولی مینامد، در واقع، مفهوم صورت نوعی از ملاحظهی مکرر این امر پدید آمد که اساطیر و قصهها مضامین مشخصی دارند که همیشه و همه جا تکرار میشوند. همین مضامین را در خیالپردازیها و رؤیاهای مردم امروز نیز باز مییابیم.... باید پذیرفت که این گونه مضامین به نحوی مستقل و بیارتباط با یکدیگر ظاهر شدهاند و سرچشمهی آنها را باید اشتراک تمامی آدمیان در بنیاد روان یگانهای دانست.
و اما دوان شولتس در کتاب خود چنین میگوید: یونگ یک جنبهی مهم ناهشیار شخصی را عقده میخواند. مقصود از عقده، مجموعهای از عواطف و خاطرهها و اندیشههای مربوط به موضوعی مشترک است. به عبارت دیگر، عقدهها شخصیتهای کوچکتری در درون شخصیت کلی هستند، ویژگی آنها اشتغال ذهنی نسبت به چیزی است. برای نمونه، زمانی که میگوییم شخصی عقدهی حقارت یا قدرتطلبی دارد، منظورمان آن است که ذهن او به حقارت یا قدرت مشغول است و این تمرکز به شدت بر رفتارش تأثیر مینهد..... در واقع عقدهها تعیین کنندهی همه چیز ما هستند. از چگونگی ادارک جهان گرفته تا ارزشها، علاقهمندیها و انگیزشها..... یونگ ابتدا منشاء عقدهها را رویدادهای ناگوار کودکی میپنداشت اما بعد به این نتیجه رسید که آنها از تجربههای ژرفتری سرچشمه میگیرند. به نظر وی تجربههای خاصی که در تاریخ تکامل بشر از راه مکانیسمهای توارثی از نسلی به نسل دیگر انتقال مییابد، بر عقدهها تأثیر میگذارند. همانگونه که هریک از ما از تجربههایی که در گذشته گرد آوردهایم سرشاریم، نوع بشر نیز چنین است. مخزن این تجربههای مشترک تکاملی، ژرفترین و دست نیافتنیترین سطح شخصیت انسان یا ناهشیار جمعی است که اساس شخصیت فرد قرار میگیرد. ناهشیار جمعی، رفتار کنونی فرد را هدایت میکند و بنابراین، نیرومندترین عامل شخصیت انسان است.... این تجربههای اولیه، در هریک از ما، به صورت تمایلات یا گرایشهایی برای ادراک، تفکر و احساس به شیوهی نیاکانمان است..... فعالیت یا تحقق این گرایشها در رفتار ما، به تجربههای خاصی که داشتهایم بستگی دارد.... (ترس از تاریکی)، ..... این گرایش وجود دارد و فقط نیازمند تجربهی مناسب است (فیالمثل، بیدار شدن از کابوس در تاریکی).... شکل جهانی که در آن زاده میشویم، از پیش به صورت تصویری واقعی به ما به ارث رسیده است، بنابراین تمایل داریم به همان شیوهی نیاکان خود نسبت به جهان واکنش نشان دهیم..... ما با این تمایل به دنیا میآییم که مادرمان را به شیوهی معینی ادارک کنیم، یعنی با این فرض که او عیناً همانگونه رفتار میکند که مادران نسلهای گذشته رفتار کردهاند؛ تمایل ما با واقعیتی که تجربه میکنیم، تطبیق خواهد کرد. ماهیت عالمی که با آن به دنیا میآییم، نحوهی ادارک و واکنش ما را نسبت به تجربههایمان تعیین میکند..... یونگ با کاوش در فرهنگهای گوناگون همه جای دنیا و تمام دورهها، این تجربههای مشترک، مضامین و نمادهای مشابه را یافت. همچنین پی برد که این مضامین در تخیلات و رویاهای بیمارانش تکرار میشوند. این انطباق میان قدیم و جدید، او را معتقد ساخت که تجربههای معینی به علت تکرار در نسلهای متمادی، در روان او نقش بستهاند... این تجربههای مشترک چون تصویرهایی در ذهن ما به عیان یا به زبان ما بیان میشوند. یونگ اینها را سخنهای کهن1 خوانده است.
یونگ به طریقی دیگر به مسأله میپردازد. او آدمیان را صاحب روحی مشترک میداند و در عین حال تفاوتهای فردی آنان را نیز از نظر دور نمیدارد. آدمی در هر کجای کرهی ارض صاحب تجربههایی خاص و مشترک است که این تجربیات از راه مکانیسمهای توارثی از نسلی به نسلی دیگر انتقال مییابند. ولی در عین حال دو عامل در شکلگیری ویژگی فردی او نقش اصلی را بازی میکنند. نخست عقدهها؛ فرد با توجه به وضعیت اجتماعی خود دارای مجموعهای از عواطف و خاطرهها و اندیشههای مربوط به موضوعی مشترک، عقدهها، است که خاص خود اوست، افراد برای به تحقق پیوستن این عقدهها با روش خود به کار میپردازند. دوم؛ سنخهای کهن چون گرایشها و تمایلاتی که در سطح ناهشیار قرار دارد بر ما تأثیر میگذارد.
باز باید به وضعیت اجتماعی فرد توجه کرد، چرا که در وضعیتهای متفاوت برخی از این گرایشها و تمایلات مجال ظهور مییابند که آنگاه به نوبهی خود بر عقدهها نیز تأثیر میگذارند.
آدلر، کلید حل مسأله را در ادارهی برتریجویی میداند: ما چون سرشکسته و تحقیر شدهایم، جویای پیروزی و ظفریم، و به خاطر آنکه مقید و کوچکمان کردهاند مایل به کسب اعتبار و قدرتیم...... ما باالضروره تشنهی افتخارات یا جاهطلب و فزونخواه نمیشویم، این شهوات در طول زندگیمان، به مرور که از موقعیتهای ناسازگار و مخالف با خواستهایمان، رنج میبریم و درد میکشیم، ظهور میکنند... این واقعیت روانشناسیک توسط آلفرد آدلر به نحو زیر بیان شده است: "انسان بودن به معنای رنج بردن از احساساتِ حقارتِ نفس و میل کردن به احراز موقعیتها و حالات عالی یعنی ارادهی برتری جویی است."
با توجه به همین برداشت است که در کتاب تراژدی قدرت در شاهنامه میخوانیم: خواست قدرت مهمترین انگیزهی روان بشری است. چرا که از میان تمایلات پایانناپذیر انسان از همه قویتر تمایل به قدرت و افتخار است.... روانشناسی دوران فئودالیته در کسب افتخار خلاصه میشود.
برای شناسایی برترِ قدرت، نخست باید تعریفی از آن داشت و آنگاه به علت خواست قدرت به معنای خاص آن، پرداخت. قدرت چیست که این همه خواهان دارد؟ به قول فرهنگِ اکسفورد معنای عام قدرت "توانایی انجام کاری" و معنی ریزتر آن "توان ذهنی و جسمی" است: انسان پیش از تاریخ، دشمنی داشت به نام طبیعت. طبیعت نمودهایی داشت چون سرما، سیل، تندر، گرمای سوزان، زمین لرزه، کوه، صحرا و دریا؛ علاوه بر این، دیگر جانداران نیز در پیش راه انسان بودند. انسان میبایست تمامی نیرو، توان و قدرت (طبق تعریف توان ذهنی و جسمی) خود را به کار میگرفت تا با این مشکلات دست و پنجه نرم کند. آن زمان اصالت از آن گروه و جمع بود. مصائب طبیعی آنقدر بود که انسان به اندیشهی فردیت نیفتد. او ابتدا باید خود را سیر میکرد نیاز به خوراک؛ سپس قادر بود توان جسمی و ذهنی خود را بکار گیرد.
پس مفهوم قدرت، در آن زمان، به توان جسمی و ذهنی برای انجام کاری برمیگشت. اما زمانی اوضاع دگرگون شد. شاید، گروهی هنگام شکار به گروهی دیگر برخورد و بر سر شکار میان آن دو نزاع درگرفت، گروهی بر دیگری چیره شد و دست به کشتارش زد. اینجا انسان در برابر انسان قرار گرفت: نطفهی تشخص و فردیت، احساس همبستگی به گروه خودی و عناد با گروه ناخودی. پس از این بود که (بازهم شاید) انسان این نکته را فرا گرفت که قادر است از همنوع خود بهره گیرد؛ و این را این گونه توجیه کرد که او از من، همنوع من، نیست، دشمن است و پدیدهای است مانند پدیدههای تهدیدکننده. از سوی دیگر تا گروه خود را تنها گروه میدانست جسمش بیشتر در تلاش بود تا ذهنش، شاید ذهن بیشتر به هدایت و مدیریت جسم میپرداخت تا فعالانه جسم را بکار خود گیرد. هدف نیز از ابتدا تلاش کمتر و کامیابی هرچه بیشتر بود. انسان همواره بدنبال این بود تا در شرایطی آسودهتر، یعنی سرپناهی بهتر با تهدیدی کمتر و خوراکی بیشتر زیست کند، چرا که طبیعت همواره از هر سو او را تهدید میکرد. آنگاه که گروه به بیگانگان برخورد، بیشتر اندیشید، چرا که دشمنی تازه با همان نیروی جسمی و ذهنی در برابرش قد علم کرده بود؛ چرا گروه بیگانه را بکشد؟ تلاش کمتر، کامیابی بیشتر بیگانه قادر به چنین کاری بود.
پس، از این زمان بود که، قدرت معنایی دیگر یافت! حال، گروه میبایست بیگانه را به طریقی به فعالیت وا دارد. شاید، نزدیکترین راه، ایجاد ترس، ترس از مرگ، بود. پس، ترس نخستین عامل اعمال قدرت شد. در گذر سدهها عوامل دیگر نیز افزوده شدند. حال میتوان دریافت که چرا انسان سالمی که قدرت را بدست آورد، بدان عشق میورزد.
بهرهی قدرت، برآوردن نیازهای فرد، از مادی تا معنوی است توسط فردی دیگر. اما، از دیرباز همگان اذعان داشتهاند که انسان بدون فعالیت جسمی و ذهنی فقط موجودی است که نامِ انسان بر خود دارد. او، امر میکند تا نیازهایش برآورده شود! ولی، خود از موهبت کار بیبهره است! پس، بیمارگونهای است که در تلاشِ رفعِ بیماری است! اینجاست که قدرت بیشتر و بیشتر را، درمانِ بیماری خود معرفی میکند. گرچه تمامی اینها جنبهی منفی قدرت است.
گاه اجتماع انسانی نیازمند این عامل است: قدرت، مهمترین عاملِ تکاملِ اجتماعی و ابزاری است که امکانِ تنظیم تمام قضایای زندگی اجتماعی و توسعه آن را به دست میدهد.
پانوشت:
[1].Archetpe این اصطلاح یونگ برابرهای بسیاری در ربان فارسی گرفته است. از جمله: صورت نوعی، صورت زنی، صورت مثالی،باستان نمون، باستان گونه و جز آنها