گروه سینمای هنر آنلاین: «مغز استخوان» فیلمی به کارگردانی حمیدرضا قربانی است که در جشنواره سی و هشتم فیلم فجر به نمایش درآمد و این روزها درحال اکران آنلاین در پلتفرمها است. حمیدرضا قربانی پیش از این فیلم «خانهای در خیابان چهل و یکم» را کارگردانی کرده بود و این بار هم مانند فیلم قبلیاش یک مشکل خانوادگی را در بطن مسائل اجتماعی عنوان میکند و باز هم با قوانین حقوقی کشور سر و کله میزند.
داستان فیلم بازهم مانند فیلم قبلیاش، در ظاهر داستان یک کودک است اما کودک کل ماجرای فیلم بر مسئله او میگردد هیچ نقشی حتی از نظر احساسی ندارد. «پیام» سرطان دارد و مادرش«بهار» برای نجات و زنده نگه داشتن او حاضر به انجام هرکاری میشود. این هرکاری به آن جایی میرسد که بهار حاضر به طلاق از همسر فعلیاش «حسین» و ازدواج موقت و مجدد با همسر قبلیاش «مجید» که پدر پیام است میشود. این به ظاهر گره اصلی فیلم است که در همان دقایق ابتدایی فیلم دکتر با پیشنهادش در زندگی بهار و حسین میاندازد.اما این گره آنقدر هم کور نیست چرا که از همان ابتدای فیلم مشخص است که شخصیت تصمیمش را گرفته و این کار را عملی میکند و بقیه فیلم فقط صحنههایی برای وقت پر کردن است.
این تصمیم مهم شاید در ظاهر و با چند پلانی که مدام تکرار میشود چالشبرانگیز باشد اما در عمل و در شخصیت پردازی و در فیلمنامه هیچ کشمکشی ایجاد نمیکند. این مسئله و چالش خیلی زود حل میشود و فیلمنامه برای جان گرفتن به دام دیگری میافتد. دامی که در همان سکانس اولیه فیلم پهن شده است.این که مجید قتل دیگری را گردن گرفته است و حالا در زندان است و در آستانه اجرای حکم اعدامش. دقیقا از همین نقطه است که داستان از مسیر اصلیاش دور و دورتر میشود تاجایی که قیلم تبدیل به دو داستان موازی میشود که به یکدیگر نمیرسند.
«مغز استخوان» ایده جسورانهای دارد اما در پرداخت درست مانند شخصیت مجید خجالتی است. فیلم صرفا یک ایده هیجانزده است که برای سر پا ماندن به هرچیزی چنگ میاندازد و در این میان تنهای هم به قوانین و شرع میزند که دست وپای شخصیت را بسته است.
فیلمساز قوانین و شرع را در مقابل نجات جان انسان قرار میدهد اما در پایان چیزی که جلوی انجام یک کار غیر شرعی را میگیرد غیرت است. البته غیرت نه به معنای صحیح آن بلکه بیشتر تعصب است. مجید که فیلمساز او را یک بیمار اعصاب و روان معرفی میکند در سکانسهای پایانی فیلسوف میشود و خودش را جای حسین قرار میدهد.
یکی از مهمترین مشکلات فیلم همین ناهمخوانی شخصیتهاست. مثلا نمیتوان شخصیت بهار را باور کرد. فیلمساز جز چند سکانس در آغوش گرفتن هیچ رابطه احساسی و عاطفی عمیقی از مادر و فرزند نشان نمیدهد و به این ترتیب تلاطم و تکاپوی بهار برای ما تصنعی به نظر میآید که تنها برای ساکت کردن وجدان خودش که بگوید برای فرزندش همه کار کرده است،تصمیمات عجیبی میگیرد.
روابط زناشویی و عاطفی مابین بهار و حسین هم مشخص نیست. فیلمساز بدون هیچ پیش زمینهای ما را وارد چالش این دو میکند و بنابراین نمیتوانیم با آن دو همذاتپنداری کنیم.
از ضعیفترین نقطه فیلم هم میتوان به پایانبندی فیلم اشاره کرد که دو داستان درون فیلم و مرگ یا زندگی سه شخصیت بدون پایان بندی باقی میماند.
به نظر میرسد «مغز استخوان» بیشتر از این که درگیر قصه باشد،درگیر تحلیل شخصیتها در موقعیتهای حساس ایجاد شده است که حتیاگر همین هم باشد، فیلم در تحلیلها هم عاجز است.