سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: در کتاب "هنر رمان" که کوندرا آن را به مثابه یک "رمان" نوشته است؛ مقولات بسیاری ذهن خواننده را درگیر میکنند. کوندرا در این کتاب توانسته است به واسطه مفهومسازی یا دست کم خلق ایدههای متنوع فرصت مناسبی را در اختیار خواننده قرار دهد تا به شکل متفاوتی به گونه هنری رمان بیندیشد.
کوندرا در بخشی از این کتاب مینویسد: رماننویس کیست؟ به نظر فلوبر، رماننویس آن کسی است که میخواهد در پس اثر خود ناپدید شود. ناپدید شدن در پس اثر خویشتن، به معنای چشم پوشیدن از نقش شخصیت وجیهالمله است. امروز، این کار آسانی نیست، زیرا هرچیز، هر قدر کم اهمیت هم باشد، باید از صحنه رسانههای همگانی که به گونهای تحملناپذیر روشن شده است، عبور کند، رسانههای همگانی که، برخلاف نیت فلوبر، اثر را در پس تصویر نویسندهاش، ناپدید میکنند. در این موقعیت که هیچکس نمیتواند کاملا از آن بگریزد، اظهار نظر فلوبر، به دیده من، همچون هشدار میآید. رماننویس، با تندردادن به نقش شخصیت وجیهالمله، اثر خود را به خطر میاندازد، اثری که بدینسان ممکن است همچون زائده سادهای از حرکات خود در رماننویس، از بیاناتش و از موضعگیریهایش، تلقی شود، اما، رماننویس سخنگوی هیچکس نیست و من تا آنجا روی این حرف تاکید میکنم که بگویم او حتی سخنگوی افکار خاص خودش هم نیست. وقتی تولستوی نخستین روایت "آنا کارنینا" را طرح کرد، آنا زنی بس نفرتانگیز بود و عاقبت فاجعهآمیزش موجه و بسزا مینمود. روایت نهایی رمان بسیار متفاوت است. اما من گمان نمیکنم که تولستوی در این فاصله عقاید اخلاقی خود را تغییر داده باشد. من مرجحا میگویم که او، در حین نوشتن، به صدای دیگری به غیر از صدای اعتقادات اخلاقی شخصی خودش، گوش داده است. تولستوی به ندایی گوش داده است که من مایلم آن را خرد رمان بنامم. همه رماننویسان حقیقی گوش به فرمان این خرد فوق شخصی دارند، و این نشان میدهد که چرا رمانهای بزرگ همیشه کمی هوشمندتر از نویسندگان خویشاند. رماننویسانی که هوشمندتر از آثارشاناند، باید حرفه خود را تغییر دهند.
اما این خرد چیست؟ رمان چیست؟ ضربالمثلی ستودنی میگوید: "انسان فکر میکند، خداوند میخندد." با الهام از این کلام، دوست دارم تصور کنم که فرانسوا رابله روزی خنده خداوند را شنیده است و بدینسان اندیشه نخستین رمان بزرگ اروپایی پدید آمده است. برای من لذتبخش است که فکر کنم رمان همچون پژواک خنده خداوند به این جهان آمده است. اما چرا خداوند از دیدن انسانی که میاندیشد، به خنده درمیآید؟ زیرا انسان میاندیشد و به حقیقت پی نمیبرد. زیرا هرچه انسانها بیشتر میاندیشند، اندیشه این یک از اندیشه آن دیگری دورتر میشود. و سرانجام، زیرا انسان هرگز آن چیزی نیست که میاندیشد هست. در سپیدهدم عصر جدید است که این موقعیت بنیادی انسان، انسان بیرون آمده از قرون وسطی، متجلی میشود: دونکیشوت میاندیشد، سانچو میاندیشد، و نه فقط حقیقت جهان بلکه حقیقت خویشتن خویش را درنمییابند. نخستین رماننویسان اروپایی این موقعیت تازه انسان را دیده و دریافتهاند و برپایه آن، هنر جدید، یعنی هنر رمان را بنا نهادهاند.
فرانسوا رابله بسیاری کلمههای جدید ابداع کرده است که در زبان فرانسه و در زبانهای دیگر وارد شدهاند، اما یکی از این کلمهها فراموش شده است و این تاسفبار است. این کلمه، "اژلاست" است که از یونانی گرفته شده و معنای آن چنین است: کسی که نمیخندد، کسی که حس شوخ طبعی ندارد. رابله از اژلاست نفرت داشت و از آنان میترسید. رابله از آن مینالید که براثر بیرحمی و سفاکی اژلاستها نزدیک بود از نوشتن دست بشوید، و آنهم برای همیشه. امکان صلح میان رماننویس و اژلاست وجود ندارد. اژلاستها که هرگز خنده خداوند را نشنیدهاند، براین عقیدهاند که حقیقت روشن است، که همه انسانها باید یکسان بیندیشند و خود آنان درست همان چیزی هستند که فکر میکنند هستند. اما در عین حال قلمرویی است که همگان هم "آنا" و هم "کارنین"، حق دارند که فهمیده شوند.* *از کتاب هنر رمان به ترجمه پرویز همایونپور
انتهای پیام/