گروه فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: کتاب «فرانکنشتاین یا پرومته مدرن» نوشته مری شلی توسط مترجمان و ناشران متعددی ترجمه و منتشر شده است. این اثر نخستین بار در سال ۱۳۱۷ توسط شرکت تضامنی علمی با ترجمه کاظم عمادی نشر یافته است. بهتازگی انتشارات ققنوس این اثر را با ترجمه فرشاد رضایی منتشر کرده است. نسخهای که انتشارات ققنوس برای ترجمه «فرانکنشتاین» استفاده کرده، مربوط به چاپ ۱۹۹۹ انتشارات بردویوو است.
مری شلی وقتی ۱۸ ساله بوده این کتاب را مینویسد که حکایتی هشدار دهنده در مورد خطرات علم است. داستان آن در مورد ویکتور فرانکنشتاین است که به دنبال یافتن علت زندگی و همچنین، جان بخشیدن به اشیای غیرزنده است. او انسانی را با استفاده از اعضای بدن دزدیده شده از اجساد خلق میکند؛ اما پس از این کار، زشتی و مخوف بودن این موجود، او را تا سر حد مرگ میترساند. این موجود که زمانی بسیار آرام و بیآزار بود، پس از شکنجه شدن با تنهایی و انزوا، به جانوری شرور تبدیل میشود و به دنبال انتقامی خونبار از آفریننده خود یعنی فرانکنشتاین است.
داستان «فرانکنشتاین» توسط کاپیتان کاشفی روایت میشود که به قطب شمال میرسد و در آنجا مردی بهنام ویکتور فرانکنشتاین را میبیند که قصه زندگیاش را برای او تعریف میکند.
در پشت جلد این کتاب توضیح داده شده: «در قرن هجدهم، وقتی داستان با وحشت و وهم، با راز و ایهام، مرگ و نفرین، موجودات غیرطبیعی و قوانین فراواقعی در آمیخت، گونهای ادبی متولد شد با عنوان «گوتیک».
ادبیات گوتیک پر است از پدیده غیرعادی از تصویر و خیال؛ گاه موجودات عجیب و غریب درش دلبری میکنند و دل میبازند. گاه آدمهای عادی پا از دنیای معقول و معمولیشان فراتر میگذارند. بنابراین در آثار گوتیک در عین حال که تاکید بر احساسات است وجه لذتبخش ترس نیز چاشنی روایت میشود. چنین است که داستانها و رمانهای این گونه ادبی، از «قلعه اونتاریو» و «دراکولا» و «فرانکنشتاین» گرفته تا «سرود کریسمس» و «شبح اپرا»، بارها و بارها تلخیص شدهاند، روایتها و قرائتهای متعددی دارند، به زبانهای بسیار ترجمه شدهاند و اقتباسهای سینمایی موفقی از آنها ارائه شده است».
گروه انتشاراتی ققنوس نیز بنا به اهمیت و جذابیت این گونه ادبی، تصمیم گرفته عناوینی از آثار گوتیک را که اهمیت بیشتری دارند از زبان اصلی به فارسی برگرداند تا مخاطبان این فرصت را پیدا کنند که با روایت صحیح و دقیق این آثار آشنا شوند.
در بخشی از این کتاب آمده است: «لعنت، لعنت بر خالق من! چرا به من جان دادی؟ چرا بارقه حیاتی که بیمحابا به جسم من افکندی همان دم خاموش نشد؟ نمیدانم. هنوز یاس و سرخوردگی مرا در بر نگرفته بود. جز خشم و انتقام به هیچ نمیاندیشیدم. حاضر بودم با طیب خاطر بروم و کلبه و ساکنانش را نابود کنم و از ضجه و فلاکتشان لذت ببرم.
چون شب رسید سرپناهم را ترک کردم و در جنگل پرسه زدم و حالا که دیگر از لو رفتن نمیترسیدم اندوهم را با نعرههایی خوفناک خالی کردم. همچو حیوانی درنده بودم که از دام رسته؛ هر آنچه را پیش رویم بود از بین میبردم و مثل گوزنی نر در دل جنگل جست میزدم. آخ که چه شب محنتباری را از سر گذراندم!».